۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

امروز 
روز اول دیماه است
من راز فصلها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم.
...

امروز روز اول دیماه است و من دوباره دچار وسواس خواندن این شعرم. اگرچه باد نمی آید، برف نمی بارد، تو مهربانی و من سردم نیست. اما،

من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادم
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش
آفتاب به دنیا آمد
.
.
.

زمستان مبارک.


پی نوشت:
راستی آیا تو
هرگز آن چهار لاله آبی را
بوییده ای؟

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

زهی شجاعت

کم پیش می آید اینهمه شجاعت، اینهمه دلاوری. خاک که خاک دشمن، یک طرف صف تا بن دندان مسلح پلیس، یک طرف هم آتش بی امان دشمن لابد، دولت و مجلس هم که با جناح آن طرفی ها، آنوقت با این نفرات کم خطر کنی و بی یار و یاور و جان بر کف بزنی به صف دشمن و سفارتخانه اش را فتح کنی. در اسطوره ها مگر بدیلی داشته باشد. والا تاریخ هم که ثبت کند، عمرا آیندگان باور کنند. واقعا زهی شجاعت، زهی دلیری، زهی مردی ... اصلا نشان سرخ دلیری.
.
.
.
نشانه هایی که می فرستند من درکش نمی کنم. فقط نمی دانم آیا بقیه جاهای دنیا هم مثل ما حرکات اینان برایشان جدی نیست؟

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

گل من جایی میان آن ستاره هاست

دیشب دو سال شد. کاری ازم بر نیامد. خواستم توی فیس بوک عکسی بگذارم و شعری زیرش. نشد. نخواستم.
فیس بوک جای حقیریست برای گلم. من مسؤول گلم هستم. مامان گفت برید به حیاطتان سر بزنید. گلهایتان خشک نشود. گفتم: گل من تویی مامان. کجا بروم؟ برای بابا تلفنی گفته بود. من مسؤول گلم بودم.
.
.
.
به راستی صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
...
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه تاریک؟
...
و دلت کبوتر آشتی ست
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی.
.
.
.

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

To Remember Thomas Christian David

برسد به دست هومن خلعتبرى

اوايل دهه ٧٠ پروفسور داويد آمده بود ايران و رهبرى اركستر جوانان را به عهده گرفته بود. كلاسهاى آهنگسازى هم در انجمن ايران و اتريش داشت. ده يازده سال بود كه پيانو مى زدم. خيال مى كردم هنوز احتمالى براى ورود به موسيقى حرفه اى در آينده من هست . رفته بودم و ثبت نام كرده بودم. نامدارترين معلمانم تا پيش از آن مصطفى كمال پورتراب بود. چهار هفته اى هم پيش آقاى مليك اصلانيان پيانو زده بودم. يكروز به خودم جرأت دادم و هارمونى چهار خطى كه براى زهى ها نوشته بودم را بهانه كردم و خودم را به آقاى داويد رساندم. گفت بله خانم، شما با اين آهنگ مى توانيد وارد كنسرواتوار وين شويد. دختربچه اى بودم كه آهنگم را بيشتر از آن كه با قريحه و سواد موسيقى نوشته باشم با محاسبه و رياضى وار روى كاغذ آورده بودم. اما آقاى داويد پذيرفت كه شاگردش شوم، و مزدى هم طلب نكرد، نه براى آن چهار ماه كه از اقامتش در ايران مانده بود و نه طى سفر بعديش كه باز هم بزرگوارانه استادى مرا پذيرفت. شاگردهايى از اين دست كم نداشت. آدمهايى كه نه ضرورتاً بواسطه اهليتشان، بلكه بيشتر به دليل سخاوت و گشاده دستى آقاى داويد در پذيرش شاگردانى متوسط با آينده اى نه چندان مشخص به آن خانه راه مى يافتند. 

از آن درسها و يادها هيچكدامشان پررنگتر و شيرينتر از پذيرفته شدن شاگردى چنين در كلاس استادى چنان نمانده است و آن دست نوشته اش در صفحه اول كتابى كه:

To remember Thomas Christian David

ديدم هومن خلعتبرى در برنامه تلويزيونى امشبش مى نازد و مى بالد كه "بيرون از اينجا كه به من اصلاً دسترسى نيست." و ديدم انگار در همان سالها دست بر قضا آسيستان پروفسور داويد بوده است. خواستم يادآورى كرده باشم.

پى نوشت: درباره توماس كريستين داويد اينجا بخوانيد. 

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

A day in the life of a fool

جَک میانسال همیشه مست واسطه دلالی ترور فلان شده است. ا.ن راضی به شلاق خوردن دانشجو نیست. آقا رفته اند کرمانشاه . و تهران زلزله خیز تر شده است. و جنگ بیخ گوش ایران است. من اما، نخورده مست کرده ام و اشک و خنده ام قاطی شده است.

نشسته ام برای دختر و پسر نداشته ام اسم می گذارم. جایشان خالی ست. که هر و هر به ریش ننه پیر قوزیشان بخندند. حالا اسمشان چی باشد؟

یه وقتهایی هم برای دوقلوهای نداشته ام اسم می گذارم. مثلا مزدک و مازیار. مثلا سورن و سروش. برای دخترها هنوز اسم ندارم. گاهی وقتها فکر می کنم اسم یکیشان لِیلی باشد. چرا؟ چون "لِیلی نام تمام دختران زمین است؟ " یا برای اینکه کسی برایش بخواند: "... بانوی بانوان شب و شعر، خانم، لیلی... کلید صبح در پلکهای توست"؟ یا شاید برای آنکه یکی که در دانشکده شان عاشقش شده بتواند روی نیمکت حک کند که: "در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ..."  

شاید هم قدیمی شده باشد. شاید اسم دختران بیابانهای بی مجنون را نباید لیلی گذاشت. شاید هم برای آنکه با لاله همراهش کنم. لِیلی و لاله، آن شکفته لاله ... که با داغ سینه سوز، جامی گرفته است و به صحرا نشسته است. که جای لاله جانم را پر کند.

بچه ها جایشان خالی ست که هر و هر به احساساتی بازیهای ننه پیر و از مد افتاده شان بخندند.

عیبش اینست که اسم دخترهایم به اسم پسرهایم نمی آید. نه اولشان مثل هم است نه آخرشان با هم قافیه می شود. شاید هم اسم یکیشان را بگذارم غزل. ولی برای بچه تازه زبان باز کرده ام سخت است. برای بچه ام سخت است که کامش را در هم بکشد و بگوید غ.

یه وقتهایی هم فکر می کنم بچه ها خوب می کنند نمی آیند. یک ننه افسرده که فغ و فغ اشک می ریزد و وبلاگ می نویسد زندگیشان را روشن نخواهد کرد. بچه هایم عاقلند و هوای خودشان را دارند. 


پی نوشت: خوبیش اینست که اینجا را نمی خوانی. والا برایت می نوشتم که دلگیرم ازت رفیق


لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

TR

... یه بارم یه خانم پیری رو توی بخش توی دوران دانشجویی TR کردم. TR، کوتاه شده توشه رکتال است – فرانسه به معنی لمس انتهای روده. جزئی از معاینه اش بود. 


خلاصه، TR اش کردم. آخر سر دست کرد توی کیفش 200-300 تومن بهم انعام داد... فکر کن یعنی چقدر دلش برام سوخته بود. با خودش گفته بود لابد، طفلک دختر به این جوونی، چه شغلی داره،... باید دوره بیافته توی بخش و هی TR کنه ... هی TR کنه ... هی TR کنه ...


لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

حسن پاتو

پشت سرش بهش می گفتیم حسن پاتو. هیبت و ژست اساتید را داشت، حتی بهتر. کارگر بخش پاتولوژی بود. کارش این بود  که لامهای نمونه را زیر میکروسکوپها می چید و آخر وقت جمع می کرد و توی جعبه هایشان می گذاشت. ولی هنرش این بود که لامها را بدون میکروسکوپ تشخیص می داد. لام را بالا می گرفت و به ثانیه ای تشخیص را می گفت، مثلا سرطان سلول فلان ِ معده! یا مثلا پنومونی فاز فلان! ... و درست هم می گفت. زکات این هنر را هم به دوستان اهل بخیه سر جلسه امتحان به موقع پرداخت می کرد. اما برای دیگران هیبتش محفوظ بود. 

حالا امروز خبر شدیم که حسن پاتو هم از دنیا رفت. 

پَستی


رفته بودم این خیریه فلان که حدود 50 تا دختربچه و پسربچه رو نگهداری می کنه و به خانواده های بد سرپرست هم کمک می کنه. رفته بودم ببینم شرایط اداپت کردن چجوریه، شرایط سرپرستی و کمک کردن و اینها. عوض این که سینه رو بدم جلو و از در اصلی برم، سرمو انداختم پایین و هدایت شدم به سمت ساختمونی که کنار ساختمان اصلی بود و زده بود "دفتر". در دفتر به یه راهرو باز می شد و راهرو به حیاط در داشت. زمستون بود و مراجعین باید توی این راهرو منتظر می موندن تا از داخل ساختمون صداشون بزنند.

صدامون زدند و رفتیم داخل نشستیم، دو سه تا میز بود که مراجعین پشتش می نشستند تا مسؤول مربوطه بیاد و به کارشون رسیدگی کنه. نوبت من که شد و چند جمله ای که گفتم تازه اون خانم گفت: ئه! فکر کردم شما مددجویید! بفرمایید ساختمون اصلی و فلان و اینها. یه دو تا فرم هم گذاشت جلوم که شغل و مشخصات رو بنویسم که اگه نیاز داشتند خبر بدند ...


باید زمستان باشد و مددجو باشی و توی راهرو ایستاده باشی تا سنگینی اون نگاه و اون صداشون رو با تمام پوست و استخوانت حس کنی.


...


مامان آنجا بود، و ما از بن وجودمان مضطر بودیم. برای کلمه مضطر اگر بشود تصویری کشید، به یقین، تصویر آن روزهای ما بخشی از آن است. رفتارشان با مامان بد بود. رفتارشان با ما بد بود. نمی خواستیم بلد نبودیم رشوه بدهیم. می خواستیم انسان باشیم و روابط را انسانی جلو ببریم. تا اینکه دکتر بیهوشی گفت: یه پولی به بچه ها بدهید. پرسیدیم چقدر، گفت. پول را گذاشتیم توی پاکت، با یک جعبه شکلات See’s که بابا آورده بود. رفتم دادم به سر پرستار آی سی یو، با ابراز شرمندگی و گفتن ناقابل است و اینها. از دستم گرفت. گفت: به بچه ها میگم براش دعا کنن ...


پستی و سردی و سنگینی این جمله اش توی نوشتن معلوم نیست. فقط وقتی می شنویش، می بینی که تا ته استخوانهایت یخ می زند.

رفتارشان بهتر نشد.


لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

اسمی برایش سراغ ندارم

برای من اجرای نمادین حکم، اجرای نمادین شلاق، اجرای نمادین اعدام ... یک معنی می دهد، و آنهم این که با آدمهایی بس روان گسیخته طرفیم. با آدمهایی که حال و روزشان بسیار بحرانی تر و البته ترسناکتر از آن است که گمان می رفت . آدمهایی که  با حمله های نیم شبشان، با علم کردن صحنه های اعدام نمایشی،  با ترساندن حریف دست و پا بسته شان - و نه مجرم - تفریح می کنند، من فکر می کنم تفریح می کنند . من فکر می کنم  بیمارند و به معنای پزشکی کلمه، سادیسم دارند.



پی نوشت: این کلمه نمادین که خانم توحیدلو در توصیف آن صحنه به کار برده انگار دستک و دنبک داده دست عده ای. خودش بعدتر در گودر و در جواب به فلان پست وبلاگی این طور توضیح داده:

"از همان ابتدا قصد نداشتم در این شرایط این موضوع را خبری نمایم. کما اینکه از زمان صدور حکم یک سال می گذرد و این مدت خبری از این موضوع درج نشده بوده است. بعد از اجرای حکم که برایم واقعا غیر قابل باور هم بود،‌تنها به نوشتن یک دلنوشته اکتفا کردم که تا زمانی که اصل خبر پخش نشد جز کسانی که از ماجرا مطلع بودند معنای آن را نمی دانستند.
بعد از پخش خبر یا باید موضعی می گرفتم یا سکوت می کردم. سکوت برایم ارجح تر بود. مصالحی که مانع از نوشتنم می شد زیاد بود. شاید زمانی باشد و بشود که درباره این مصالح شخصی هم نوشت. اما وقتی دیدم دوستانی نگران شده اند و یا اینکه ناراحت جای ضربه های شلاقند خواستم کمی ماجرا آرام تر پیش برود. همین شد که از لفظ نمادین استفاده کردم. نمادین بودن به معنای عدم اجرای حکم نیست. متاسفانه علیرغم رویه، خصوصا درباره خانم ها این حکم اجرا شد. اما همین آرام تر بودن ضربات باعث شد از لفظ نمادین استفاده کنم. و درد این ماجرا دردی فراتر از درد فیزیکی بود که دوستان نگرانش بودند.
اما دوستان و هم سفرهایمان بهتر بود بجای دروغین خواندن حرف ها پرسش از من می کردند. من جواب چند نفری را که این پرسش را کردند به شکل ایمیلی داده بودم. حتی خیلی دقیق تر. اخلاقی تر آن بود که بجای انتقادی اینچنین بابت تلاش من برای اخلاقی عمل کردن و آرام کردن فضایی که خودم در ایجادش نقشی نداشتم،‌به کم و کیف وقایعی چنین می پرداختیم.
درباره حکم خواهم نوشت. اما واقعیت اینجاست که انتخاباتی اتفاق افتاد. شوری درگرفت. از فردای انتخابات بازداشت شدم و تنها نکته ای که در پرونده من بود فعالیت انتخاباتی بود که مطابق هیچ قانونی جرم نبود. مطابق روال- اول بازداشت و بعد اتهام تراشی- با من برخورد شد و برای مصداق به مواردی از وبلاگ استناد شد که گفتنش هم جای بسی درد دارد. تمام این حکم هرچند ظاهرش انتخاباتی بود ولی نهایتش از فعالیت ها و روابط مجازی اینجانب بود.
تصریح می کنم که حکم من مغشوش تر از آن است که بتوان قانونی نوشت و از هم تفکیکش نمود. اما مجازات توهین به ریاست جمهوری در آن حکم ، معادل صدهزار تومان بوده است که پای زندان های رفته حسابش کردند که مبلغی هم طلبکار شدم.
اما اگر ماجرا آنقدر ارزشمند بود که بخواهید بیشتر بدانید این نوشته بسیار به آنچه گذشت نزدیک است.
http://www.kaleme.com/1390/06/24/klm-73196/ "



لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

با جوهر نامرئى نوشته ام

... عزيز

... وقتهايى هم هست كه هوس مى كنم چاه ديگرى بكنم، زير اين چاه، زير همه چاههاى دنيا و بازهم بيشتر فرو بروم.

ديشب خواب يك هلال ماه را مى ديدم با يك ستاره، خواب ماه و ستاره ... كه از سر چاه پيدا بود. تعبيرش را برايم بگو.

از دونده تو انگار خزنده اى بيشتر نمانده ...

لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

خب ... قربون شما


دارم مدارك جمع مي كنم براى رفتن به كانادا. چرا اين كار را مى كنم؟ نمى دانم. چون بابا مى خواهد؟ احتمالاً نه. اگر براى بابا هم نبود احتمالاً همين كار را مى كردم. چون مامان دلش مى خواست؟ نمى دانم. ولى اگر خواسته مامان هم نبود، لابد دير يا زود بار و بنديل را مى بستم.

چون دوستان عموماً رفته اند و كسى اينجا نمانده است؟ نمى دانم. ولى وقت ماندنشان هم آنچنان دوستيى ازشان صادر نمى شد. دوستى از آن جنس كه بقول سايه اندر بر وی گريه انباشته را بتوانى سر داد. توقع زياديست البته، چیستا خودش می داند.

شايد براى اينكه ماندن و بدرقه كردن برايم سخت شده. شايد براى اينكه از اين حس بدرقه كردن فرار كنم. براى اينكه يكروز خرت و پرتهاى روى ميز درمانگاه را مرتب كنم، كاغذها را توى كشو بگذارم، چراغها را خاموش كنم و به خودم بگويم: خب قربون شما... ما كه رفتيم. شايد براى خود حس رفتن. رفتن و هميشه رفتن.

شايد براى اينكه در مقابل همه چيزهايى كه تحملشان سخت است بتوانم به خودم بگويم: "خب موقتى ست، من كه به هر حال دارم مى روم." يا شايد هم براى آنكه خودم را از تن دادن به معاشرتهاى اجبارى معاف كرده باشم و بتوانم مكالمه را با گفتن اينكه: "معلوم نيست تا اون موقع اينجا باشم" ظفرمندانه ختم كنم.

شايد براى اين كه شانسمان را امتحان كرده باشيم. براى اينكه آنجا شانس بچه اداپت كردن به خودمان بدهيم. بچه اداپت كنيم، بنيادى به اسم مامان راه بيندازم، مزرعه باد و خانه خورشيديمان را داشته باشيم، كامپيوتر يونيت خانه را راه بيندازيم و ... و رؤياها و رؤياها ... شايد براى اينكه شانس رؤيا ديدن به خودمان بدهيم.

لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

هوای بهاری صبح شهریور تهران ...

و منی که عادت داشتم از شهریور بیزار باشم - بی آنکه بدانم، و حتی بترسم که مبادا بچه‌اکم را شهریور بزایم؛

با فصلها آشتی خواهم کرد.

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

But it’s my home, all I have known



Give Me Freedom ! by BenTaher
Give Me Freedom !, a photo by BenTaher on Flickr.


When I get older, I will be stronger
They’ll call me freedom, just like a Waving Flag
And then it goes back, and then it goes back
And then it goes back
Born to a throne, stronger than Rome
But Violent prone, poor people zone
But it’s my home, all I have known
Where I got grown, streets we would roam
But out of the darkness, I came the farthest
Among the hardest survival
Learn from these streets, it can be bleak
Except no defeat, surrender retreat
So we struggling, fighting to eat and
We wondering when we’ll be free
So we patiently wait, for that fateful day
It’s not far away, so for now we say
When I get older, I will be stronger
They’ll call me freedom, just like a Waving Flag
And then it goes back, and then it goes back
And then it goes back
So many wars, settling scores
Bringing us promises, leaving us poor
I heard them say, love is the way
Love is the answer, that’s what they say,
But look how they treat us, make us believers
We fight their battles, then they deceive us
Try to control us, they couldn’t hold us
Cause we just move forward like Buffalo Soldiers
But we struggling, fighting to eat
And we wondering, when we’ll be free
So we patiently wait, for that faithful day
It’s not far away, but for now we say
When I get older, I will be stronger
They’ll call me freedom, just like a Waving Flag
And then it goes back, and then it goes back
And then it goes back
When I get older, I will be stronger
They’ll call me freedom, just like a Waving Flag
And then it goes back, and then it goes back
And then it goes back
(Ohhhh Ohhhh Ohhhhh Ohhhh)
And everybody will be singing it
(Ohhhh Ohhhh Ohhhhh Ohhhh)
And you and I will be singing it
(Ohhhh Ohhhh Ohhhhh Ohhhh)
And we all will be singing it
(Ohhh Ohh Ohh Ohh)

When I get older, I will be stronger
They’ll call me freedom, just like a Waving Flag
And then it goes back, and then it goes back
And then it goes back
When I get older, when I get older
I will be stronger, just like a Waving Flag
Just like a Waving Flag, just like a Waving flag
Flag, flag, Just like a Waving Flag.
Waving Flag – K'naan 

این آهنگ کنعان عبدی - خواننده و شاعر اهل سومالی و ساکن کانادا - را از اینجا گوش کنید.


۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

سقط القذافی

سحر 31 مرداد، بیدار می شوم و خبر اینست: طرابلس سقوط کرد.

چشم از تلویزیون بر نمی‌دارم، صبح روزی که خبر دیکتاتور را می‌شنوی، صبحی ست مثل تمام روزها. چقدر حالا ساده به نظر می‌رسد: پامال کردن تصویر دیکتاتور، وی نشان دادن رو به دوربین،  و تیراندازی هوایی، چقدر آسان به نظر می‌رسد. شیشه عمرش دست مردم است.

صبح روزی که ... مرد، هم، صبحی بود مثل تمام روزها. بیدار شدیم، و رادیو قرآن پخش می‌کرد. بابا مدتها تلویزیون نمی‌خرید. می گفت خبری نیست، الا این یکی، که آنرا هم لابد مردم رقص کنان در کوچه خواهند آورد. خبری که آن همه سال منتظرش بودیم، حالا چقدر ساده به نظر می‌آمد. صبح هم. خورشید تابان تر نشد. باران نعمت سرازیر نشد. آن رنگ خاکستری روی شهر هم جایش را نداد به سبزی باغ.

مفسر مصری سی ان ان می گوید: Beautiful dream coming true


۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

It is accomplished

یک چیزهایی هست که فقط باید صبر کرد تا رسیدنشان. پیش بینی و حدس و پیشگویی و حساب کتاب برایشان فایده ندارد. فقط باید صبر کنی، صبر کنی تا زمان بگذرد و وقتش برسد. صبر کنی تا آخر فیلم که چشمهایت را باز کنی و ببینی صلیبت بالا می رود، و ببینی روی صلیبی، چشمهایت را باز کنی و به خودت بگویی: It is accomplished
.
.
.

Crucified Christ

عکس:

Crucified Christ

Crucifixion

Fifteenth century, from the 'Instruments of the Passion' sequence. Very high up in the east window, Blanchland, Northumberland.

از فلیکر


لینک: همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

روباه باش

پیرزن گفت:
" اگر راهش را پیدا نکنی هی می میری و زنده می شوی. می میری چون درد می آید سر بختت. چون فکرت خراب شده، آن وقت است که راهی جز مردن نداری. زنده می شوی چون راهی خودش را به تو نشان داده. یکی برای یک دقیقه هم که شده با محبت نگاهت کرده و نگذاشته بفهمی بی کسی. یک نوری تو دلت جوانه زده که نمی دانی مال کجاست. معلوم هم نمی شود عاقبت هیچ وقت. شاید آن نور وهمی است، چون می خواهی زنده بمانی. آدمی که آرام است همان کِیفی را می کند که خضر می کند. غیر از این زندگی ات تکه پاره می شود. هر چقدر عقلت را روی هم می گذاری می بینی خودت را نمی شناسی چون هر روز یکی هستی. درد مأمور شیطان است. مأمور این است که عمرت را جوری تکه و پاره کند که دیگر نتوانی وصله اش کنی. روباه باش نگذار بیشتر از این تکه و پاره ات کند. تو اولی اش نیستی، آخری اش هم نیستی ..."

پَستی – محمدرضا کاتب

لینک: همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

برگشتم به آن اداره لعنتى

زن، كه نمى دانست خودش را چه بنامد، دوباره برگشت به آن اداره لعنتى، ظهر تفتيده مرداد تهران رسيد آنجا. ماشين را برد پاركينگ كنارى، ظل آفتاب رها كرد، و از پياده رو كنار به سمت اتاقك مراجعين رفت. بيست و چهار سال زمان گذشته بود، و او سالها بود كه عمداً از آنجا گذر نمى كرد، ولو به بهانه رى يونيون هاى گاه و بيگاه. حالا زنگ زده بودند كه بيا پول كفن و دفنت را بگير. و مجبور شده بود زورش را جمع كند و براى بار آخر، باز آنجا برود. به خودش گفت بار آخر است.

خبرى از دخترك اتاق بازرسى بدنى نبود. كسى كيفش را نگشت. كسى هم دستمال نداد كه صورتت را پاك كن. دور آنها گذشته بود. از اتاق مراجعين رسيد به خيابان درازى كه منتهى مى شد به اداره مركزى. پيش از آن، ساختمان رفاه بود. پول كفن و دفن را هم آنها مى دادند، همانطور كه هزينه سفر سرعين، يا وام ازدواج، يا پول تشويق دانش آموز كلاس اول دبستان را مى دادند. مدارك را دادند دستش. روى مدارك، فرمى بود از قول خودش براى درخواست ابطال دفترچه بيمه، و جاى امضايش خالى بود. زيرش توضيح داده بود كه چون فوت شده، دفترچه باطل شده است. نمى دانست بايد امضايش كند يا نه.

مدارك را دادند دستش كه برود براى تأمين اعتبار. بيست و چهار سال گذشته بود. ساختمانها بدون تغيير مانده بودند. آدمها هم. همان مردهاى سبيل چخماقى يوفوريك، همان خنده هاى بى پروا كه در راهرو مى پيچيد، همان تلفنهاى هميشه مشغول، همان بوى غذاى ته گرفته پشت اتاقهاى دربسته ظهر ماه رمضان، همان تصويرهاى بى تغيير. جلوى اداره مركزى يكى صدا زد: سعيد خان، ميرى نماز؟ و قهقهه اى پشت بندش، و اينكه: من گفتم، سعيد خان كارش درسته، و دوباره قهقهه اى پشت بندش. همان تصويرهاى بى تغيير.

مدارك را گذاشت جلوى مدير مالى. مدير بيماريش را پرسيد. و اينكه كى بازنشسته شده، و كى از دنيا رفته، و چطور حالا مراجعه كرده، جواب داد. سى و هشت سالش بود كه بازنشسته شد، با بيست سال. بس كه محيط كارش برايش حبس شده بود، از خباثت مديران تازه به دوران رسيده، گريخته بود، با آسيبهاى بسيار. روزهاى آخر، يكى از همانها، صدايش كرده بود كه خانم، ما به شما بد كرديم. حلال كنيد. نگاهش كرده بود. حالا اين اواخر عكس همان آدم را ديده بود در يكى از همان رى يونيون ها. پشت بقيه ايستاده بود با گردن كج. فروردين هشتاد و هشت. دیدن همین عکسها بیمارش کرده بود. اينها را به مدير مالى نگفت.

اتاقش، طبقه همكف، راهروى سمت چپ را پيدا كرد. همان آفتاب بى دريغ، همان گياهها. كسى نميشناختش. بيست و چهار سال تلاش كرده بود كه رويش را بر نگرداند، كه بر نگردد. حالا، ناگهان خودش را ديد كه دم در اتاق ايستاده است. اسمش را گفت. گفت كه فقط كنجكاو بوده و خواسته فقط اتاقش را ببيند. همين.

مداركش را داد معاون مديرعامل، و از آنجا واحد تأمين اعتبار و از آنجا اتاق فلان. مهر و امضا و تأمين اعتبار شد. بردشان دفتر مدير كل حسابدارى. مدير امضا نكرد. گفت من قبلا هم گفتم، مدارك سال هشتاد و هشت را امضا نمى كنم. آدم هنرمندى به نظر مى آمد، در تحقير و تخفيف آدمها. از آن مديرهاى حسابدارى كه خودشان را قادر متعال مى دانند. و اتفاقا هم هنرشان همينست كه قراردادها و توافق ها را معلق بگذارند. حرفش را باور نكرد. خودشان زنگ زده بودند كه بيا. روى مداركش مهر تأمين اعتبار به تاريخ همين امروز خورده بود. همينها را هم به مدير گفت. مدارك راپس گرفت و برگشت اداره رفاه. واضح بود كه وسط دعواهاى رفاه و حسابدارى بازى خورده است. از خودش عصبانى بود. نبايد مى آمد، كاش نيامده بود.

نمى دانست خودش را چه بنامد. سى و هشت سالش بود، مثل بيست و چهار سال قبل. همان مسير را مى رفت. اين اداره لعنتى همانقدر كلافه اش مى كرد. مى بردش در همان جلد. و چقدر از اين بچه بازيها بيزار بود. نبايد مى آمد.

به خودش گفت بار آخر بود.
.
.
.

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

Tortured Confessions

از جنجالهایی که بر سر مصاحبه مسعود بهنود در پارازیت بالا گرفته بود، رسیدم به ایرج مصداقی - بس که نامش و مقاله اش درباره بهنود اینجا و آنجا تکرار شده بود. و تکذیبیه مفصلش بر کتاب "نامه هایی به شکنجه گرم" هوشنگ اسدی و این که "کتاب سراسر جعل و دروغ است" . و از آنجا به کنکاش آرش بهمنی در رد ادعاهای ایرج مصداقی. و از ایرج مصداقی رسیدم به توابسازی در دهه شصت. و از آنجا به یرواند آبراهامیان و ترجمه کتاب " اعترافات شکنجه شدگان" اش که آنلاین هم موجود است.


و از عصر دارم یکسره می خوانم، بخش "دوران جمهوری اسلامی" اش را.


همین پست در وردپرس: http://alettertosomebody.wordpress.com/2011/07/06/366

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

Where Honey lived and Honey played

پدر آخر هفته را که بقول آنها لانگ ویکند است رفته سکویا، تنها. گفت چند بار بهشان گفتم، ولی خوب آدم مگر چقدر منت می کشد. نشسته اینجا و جام به جام اندوه سر می کشد. از صدایش پیدا بود. گفت میدونی؟ خوبیش اینست که صدای آب اینقدر زیاد است که نمی گذارد فکر کنی.


نشسته است اینجا، و جام به جام اندوه سر می کشد، و به مامان فکر می کند.


the Kaweah River in Three Rivers, as seen from Reimers

هانی- با صدای بابی گلدزبرو را از اینجا گوش کنید.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

تقدیم به یاران - در پاسخ به فراخوان وبلاگی حمایت از زندانیان سیاسی

بنا بر نوشتن نامه ای بود به یاران در بند. از من بر نیامد. معلوم شد، نه فقط فریاد بر کشیدن و در حبس و محاق رفتن و زخم خوردن است که بارش بر دوش اینان است، که امید دادن و چراغ افروختن و راه را روشن کردن هم انگار باز تنها از ایشان برمی آید. معلوم شد که برای مخاطب قرار دادن قهرمانان هم، باید آراسته بود به صفات آنها: بزرگی و دانایی، و امیدواری و صبوری.

چند روز پیش، قبل از آنکه اعتصاب غذای جمعی از زندانیان پایان یابد، پستی در جایی به نسبت معتبر خواندم که آقا چه نشسته اید که این فیلم "ورود آقایان ممنوع" چقدر خوب است و خنده دار است و الخ ... زخمی که خواندش بر من زد، فکر کنم زیادی عمیق بوده است.

نامه را که نوشتم، دیدم بر خلاف آنچه قرارمان بود، مخاطبش نه بهمن امویی، حسن اسدی، عماد الدین باقی، عماد بهاور، قربان بهزادیان نژاد، امیر خسرو دلیرثانی، فیض الله عرب سرخی، ابوالفضل قدیانی، محمد جواد مظفر، محمدرضا مقیسه، عبدالله مؤمنی و نه سه زندانی کرد که بیش از 27 روز است که در اعتصاب عذا هستند، بلکه مخاطبش انگار دوباره همان خویشتن است. نامه ای از وجدان برای چیستا. چیستا سرش را در چاه کرده و انعکاس صدای خود را می شنود. پس:

چیستای عزیز،

بی خبری از فریادی چنان سهمگین که یاران زندانی ما بر کشیدند، خودش خبر بدی ست. و من برای آنها هنوز بی خبر مانده اند می ترسم. یعنی آنهایی که اصلا خبردار نشدند این تعداد زندانی سیاسی در زندانند. یا خبردار نشدند که با زندانیان سیاسی چه می کنند. یا از مرگ زندانیان در زندان و بیرون از آن بی خبر مانده اند.

کسی تا حالا حساب کرده که در ایران تا امروز چه تعداد زندانی سیاسی در زندان بوده اند؟ از بعد از انتخابات 88؟ در دوره احمدی نژاد؟ دوره اصلاحات؟ از بعد از اعدامهای 67 چطور؟ از ابتدای انقلاب؟ پیشتر حتی، از کودتای 28 مرداد؟ از زمان تأسیس عدلیه چطور؟

آیا تا حالا جایی محاسبه شده که مجموع سالهای از دست رفته به واسطه این به زندانی گرفتنها و آسیبهای حاصل از آن و تأتیر آن بر سرنوشت ملت چقدر است؟ زندانیانی که مجموع تحصیلاتشان و تجاربشان در فرهنگ، در مدیریت، در سیاست و اقتصاد به جرأت بارها سنگین تر و غنی تر از همه بازجویان و قاضیها و زندانبانانشان است؟

بنابراین برای آنها که هنوز خبردار نشده اند چطور باید گفت؟ برای آنها که 20 سال دیگر، امروز ما را قضاوت می کنند چطور باید گفت؟

گزارش هرانا برای سال 89 نشان می دهد که فقط به توسط دادگاههای تجدید نظر برای جرائم مرتبط با حوزه های اندیشه و بیان، فرهنگ، زنان، اقلیتها و حقوق اصناف رأی به 7685 ماه زندان، 960 ماه محرومیت از حقوق اجتماعی، 1258 ماه تبعید و 1123 ضربه شلاق داده شده است. مجموع این احکام معادل 825 سال برای 163 نفری که نامشان در گزارش آمده است خواهد بود. در این رقم هنوز آسیبهای حاصل از اجرای احکام فوق و تبعاتش (بیماریهای زندان، PTSD، شکنجه، اعتصاب غذا، بد رفتاری با زندانی و ...) و همینطور مرگ در زندان یا کمی پس از آزادی از آن محاسبه نشده است. این رقم همینطور به هیچ وجه نمی تواند فرصتها و سرمایه ای را که به دنبال حذف یک فعال اجتماعی، استاد دانشگاه، کارآفرین و ... از دست می روند محاسبه کند.

بنابراین در جایی که به قول دبیر ستاد حقوق بشر قوه قضاییه " [اعدام] هزار نفر دو هزار نفر چیز زیادی نیست. ما دو میلیون افغانی و بیش از نیم میلیون عراقی را غذا می‌دهیم"، و یا به قول فلان دادستان "ما از بالا رفتن آمار اعدام‌ها واهمه‌ای نداریم"، شاید انتظار زیادی باشد که انعکاس نقض حقوق شهروندی در زندانها و نیز بیرون از آن منجر به عکس العملی در خور از سوی حضرات شود. و به همین قیاس، اعتصاب غذای زندانیان سیاسی هم. اما گاهی باز نوشتن آنچه می گویند و می کنند، آینه ای می شود برای اهل نظر.

امیدی به تغییر رویه حضرات نیست. مگر آنکه اتفاق (که ایهام هم دارد)- آگاهی، "واهمه انگیز" و از جنس "چیز زیاد" باشد. این 825 سال که صلیبش را یاران دربندمان به دوش می برند، بخشی از تاوان کوتاهی ما فقط در سال گذشته است. پس لطفا به آنها که هنوز خبردار نشده اند بگو:

شهروند حتی اگر مجرم هم باشد حقوقی دارد، این حقوق ذاتی انسان است، و به واسطه مجرم بودن از او سلب نمی شود.

و شهروند حتی اگر کافر هم باشد حقوقی دارد ، این حقوق ذاتی انسان است، و به واسطه کافر بودن از او سلب نمی شود.

و زندانی، به هر دلیل که به زندان افتاده باشد حقوقی دارد، و زندانبان ملزم به رعایت این حقوق است. تفکیک زندانیان بر اساس جرائم از جمله این حقوق است.

و زندانی، مملوک زندانبان نیست، زندانی مملوک بازجو نیست، زندانی مملوک قاضی نیست.

و نسبت خویشاوندی با زندانی، جرم نیست. خانواده زندانی را نمی توان به جرم خویشاوندی تنبیه کرد، کتک زد، به گروگان گرفت یا تهدید کرد.

و ...

به آنها که هنوز خبردار نشده اند، لطفاً بگو: کسانی به زندان افتاده اند که نه تنها مجرم نیستند بلکه سهمشان و تأثیرشان در رشد و تعالی کشور، در همان فرصتهای کوتاهی که داشته اند، به مراتب بیشتر از شاکیان آنها بوده است.

و نیز تأکید کن که خبردار شدن از وضع موجود تلاش زیادی نمی خواهد. کافی است نگاهها را بگردانید.

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

فراخوان بازی وبلاگی در حمایت از زندانیان سیاسی

در پی اعتصاب غذای جمعی از زندانیان سیاسی، به پیشنهاد تعدادی از وبنویسان فعال قرار شده است تا "از همه وبلاگ نویسانی که دل در گرو پاسداشت کرامت انسانها دارند و معترض به نقض حقوق انسانی زندانیان سیاسی هستند، دعوت کنیم تا همه با هم صدای زندانیان باشیم و پیام اعتصاب غذای آنها را در جامعه مجازی و حقیقی منتشر کنیم." قرار است همه دوستانی که مایل به شرکت در این برنامه هستند نوشته خود را جمعه دهم تیر ماه در وبلاگ خود قرار دهند.




برای آگاهی از نحوه شرکت در این برنامه وبلاگی اینجا را ببینید.

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

خانه تازه

اثاث کشی کرده ام به اینجا:


هنوز رفت و روب می خواهد،

و البته همچنان در بلاگر هم خواهم بود.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

*?CQ, come back

ایستاده ام و پاره پاره های گم شده ام را از سر چهار قله صدا می زنم، …

به سوی من نمی آیند.

آن شهامتی که در کلامت بود، وقت در افتادن با نا اهلان …

گمش کرده ام.

.

.

.

* دختربچه در کانتکت

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

میراث مزخرف نوشتن و مزخرف گفتن

اشکال کار در همین جا بود. نیروهایی در جامعه نه مانده بود و نه رشد می کرد که در این گیرودار کمک بکند، مهار بکند، هل بدهد، جلو بگیرد. عیب هر حکومت فردی همین است. یک تک نفر نباید به جای همه و برای همه فکر کند و تصمیم بگیرد.

در این میان بزدلی، موش مرده بودن، فرصت طلبی آدمهایی که سر کار آورده بودنشان کار را خرابتر می کرد. هر وقت هم که یکی شان حرف می زد و کاری می کرد که حتی به صلاح آینده خود شاه می شد باشد، بیرونش می کردند. همه میدان را جارو کرده بودند. تنها راهی که باز مانده بود مخالفت بود. مخالفت از شفاهی و بی بته و چرند گفتنهای بی سر و ته [گرفته] که نه فقط خطر نداشتند برای دستگاه بلکه اسفنج مکندۀ جرثومه های اقدام مثبت آینده هم می شدند. از اینها [گرفته] تا کوشش به اقدامهای منسجم. هنوز که هنوز هست میراث مزخرف نوشتن و مزخرف گفتن مانع رشد فکر سالم است.

نوشتن با دوربین - ابراهیم گلستان در گفتگو با پرویز جاهد

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

فتوای حلیت جان و مال و ناموس ما - ما، جنسان ششم؟ - ظاهرا خیلی وقت است که صادر شده است.

خودمان باید چاره کنیم.
.
.
.


۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

تو چه کار به قبله داری؟

... یک تکه از این فیلمها مربوط به آیت ا... کاشانی بود که رفتم خانه اش ازش فیلمبرداری کردم. رفت سر حوض وضو بگیرد، آب را تو دهنش کرد، مزه مزه کرد، تف کرد، وضو گرفت و آمد نماز خواند و من فیلم گرفتم. بعد گفت: خوب شد آقا. گفتم خوب شد اما ای کاش این غروب آفتاب و این برگها که خیلی قشنگ اند توی عکس می افتاد. گفت چه کار باید بکنی توی عکس بیفتد؟ گفتم آخه نمیشه برای این که شما رو به قبله دارید نماز می خوانید. گفت پدر جان تو به من بگو که کدام سمت نماز بخوانم، من می خوانم. تو چه کار به قبله داری. بعد ایستاد پشت به قبله نماز خواند. پشت به قبله هم کاملاً نبود، با یک زاویه 90 درجه با قبله بود. این تصاویر توی آنها بود.


نوشتن با دوربین - ابراهیم گلستان در گفتگو با پرویز جاهد

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

آزادی بیان، چیزهایی که هست، و چیزهایی که نیست

در فرندفيد و گودر بارها شاهد بحث و جدل بين مخالفين و موافقين رژيم بودم، تقريباً هميشه كار به فحاشى مى رسيد و بحث تعطيل مى شد، چند نفرى بلوك مى شدند و چند نفرى هم كامنت ميدادند كه همين بود آزادى بيان؟ همينطور در بحثهايى كه درباره موضوعات مختلف در مى گرفت - معرفى كاربران طرفدار حكومت در خارج از ايران كه ديگران را تهديد كرده بوده اند به پليس، انتشار عكسهاى افراد در تظاهرات دو سال اخير از سوى طرفداران رژيم، انتشار عكس و نشانى عاملان خشونت از سوى مخالفان، انتشار اسامى اعضاى فلان گروه فيس بوك توسط رژيم، انتشار نام افراد امضا كننده فلان پتيشن توسط طرفداران حكومت، ابراز نفرت دو گروه از هم، شوخى با مقدسات، زبان ها، فرهنگها، خرده فرهنگ ها، توهين به مقدسات، باز نشر و نقل قول مطالب حاوى اين موضوعات، بلوك كردن افراد از سوى كاربران در شبكه هاى اجتماعى - بارها اسم از آزادى بيان به ميان مى آمد.


پيش كشيدن موضوع آزادى بيان از سوى هر دو طرف تأمل برانگيز بود، مخصوصاً از سوى مخالفين رسمى آن، چون اغلب به نظر مى رسيد از آن براى سهم خواهى از فضايى كه در اختيار ديگرى ست استفاده مى كنند، يعنى من/ ما حق داريم در خانه/ ديوار/ وبلاگ/ رسانه/ ... شما ( كه از قضا به هزار سختى و با دور زدن موانعى كه ما برايتان علم كرده ايم و قبول عواقب احتمالى هم ساخته شده) براى خودمان تبليغ كنيم ، چون شما به آزادى بيان معتقديد.


آزادى بيان، چيزهايى كه هست، چيزهايى كه نيست


بند نوزدهم قانون جهانی حقوق بشر به آزادی بیان اشاره میکند: «آزادی بیان: هرکسی حق دارد بدون ترس و واهمه باورهای خود را به هر روشی که می‌پسندند بیان کند".


اول

آزادى بيان در كنار آزادى تجمعات، آزادى رسانه، آزادى مذهب و آزادى پتيشن، از اركان دموكراسى است.


دوم

آزادى بيان مفهومى حقوقى در رابطه حكومت و مردم است و بيشتر از آنكه آزاد كننده مردم باشد، مقيد و محدود كننده حكومت است. يعنى حكومتى كه كشورش اين مفهوم آزادى بيان را پذيرفته ( و مثلا در قانون اساسى آن كشور آمده است) تضمين مى كند كه قوانينى وضع نكند كه اين آزادى بيان را محدود كند.


سوم

آزادى بيان مفهومى است كه در عرصه عمومى ( پابليك) كاربرد دارد و در حيطه خصوصى/شخصى بى اثر است. يعنى حكومت موظف به دفاع از آزادى بيان در حوزه عمومى ( تلويزيون دولتى، دانشگاه دولتى و ...) است. به كسى كه در خانه خودش به مهمانش گفته خفه شو مى شود گفت بى ادب، اما نمى توان به نقض آزادى بيان متهمش كرد. در حوزه شخصی، میزان آزادی بیان به عهده شخص است (مثل تاکسی هایی که می نویسند بحث سیاسی ممنوع).


چهارم

آزادى بيان مفهومى نسبى است و به هيچ عنوان مطلق نيست. هم فرهنگ مردم روى آن اثر دارد، هم زمان و هم رويدادهاى معاصر. درجه مداراى مردم نسبت به گفته هاى ناخوشايند در فرهنگهاى مختلف متفاوت است. و ماجراى ١١ سپتامبر تحمل غير مسلمانان را به شدت تغيير داده است. شوخى هاى قوميتى كه ٢٠ سال پيش ممکن بود تحمل شوند، امروز توهين به حساب می آیند. همينطور موقعيت گوينده و گستردگى مخاطبان او بر ميزان برخورداريش از آزادى بيان مؤثر است. گوينده اى كه مقامى دولتى دارد، و از تلويزيون سراسرى گفته هايش پخش مى شود بايد به شدت مراقب حرفهايش باشد، چون اگر خطا كند، قانون حمايت از آزادى بيان (اگر وجود داشته باشد) از او كمتر حمايت خواهد كرد. بر عكس، كسى كه در جمعى چند نفره در خانه اش بالاترين مقام حكومت را دست انداخته باشد (و مثلا ماجرا به توسط راوی به عرصه عمومی و روزنامه ها کشیده شود)، به شدت مورد حمايت چنين قانونى خواهد بود.


پنجم

قانون حمايت از آزادى بيان ( اگر وجود داشته باشد) از چه چيزهايى حمايت نمى كند؟ در آمريكا آن چه كه به معناى تهديد ديگران باشد ( مثل اين نوشته هاى پارك = پنچرى)، آبروى افرادى را به مخاطره بياندازد (پسران آقاى هاشمى چكار مى كنند؟)، خود افراد را به مخاطره بياندازد ( انتشار نام و نشانى فلان مظنون يا متهم)، حاوى مصاديق تنفر و توهين باشد ( خس و خاشاك، گوساله...)، مصداق كودك آزارى باشد و ... از اين قانون مستثنى است و به عنوان آزادى بيان مورد حمايت قرار نخواهد گرفت. همينطور در شرايط خاص، مثل جنگ يا تهديد امنيت ملى حكومت مى تواند باز هم استثنائات چنين قانونى را بيشتر كند.


ششم

در كشورى كه به دموكراسى معتقد است، وظيفه حكومت تضمين آزادى بيان است. يعنى حكومت نمى تواند به قدرى اين استثنائات را زياد كند كه بخش عمده گفته هاى كلامى و غير كلامى را در بر بگيرد. بر عكس عمده كتاب ها، فيلم ها، نمايشگاهها، آهنگها، سايتها، وبلاگها، راديو و تلويزيونهاى خصوصى و ... بايد بتوانند با تضمين حكومت و بدون ترس از يورش خودجوش مخالفين "باورهاى خود را به هر روشى كه مى پسندند بيان كنند ". و از طرف ديگر، مقامات دولتى، خطيبان تريبونهاى رسمى، و گويندگان در تلويزيون دولتى كمتر از چنان تضمين و حمايتى سود خواهند برد.

.

.

.

پی نوشت: این متن به مرور تکمیل می شود، خطایی اگر می بینید لطفا از گفتنش دریغ نکنید.

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

اثاث کشی

دارم اثاث کشی می کنم به ورد پرس، به نظرم امکان دسته بندی و قالب های شسته رفته ترش ارزشش را دارد.

نمی دانم، شاید هم منصرف شدم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

روایت اخیر در مورد مرگ خانم سحابی چقدر با آن ویدیویی که ظاهرا از زبان یک جراح ماجرا را شرح می داد متناقض است. این از زبان دکتر پیمان است که خود شاهد ماجراست. آن دیگری را چه کسانی ساخته اند؟ همانها که دستورشان دروغ ساختن و خاطره ساختن برای قلب حقایق است؟ یعنی واقعاً در بساطشان پزشکان یا مطلعینی دارند که مأمورند افسانه ببافند؟ " ... از من خواسته شده بود دختری مشکوک به آپاندیسیت را معاینه کنم ... بعد خانم را آوردند ...همکار پزشک عمومی از من خواست خانم را معاینه کنم ... pale (رنگ پریده) بود ... شکم به شدت tender (دردناک) بود (در آدمی که هوشیار نیست؟) ... همکاران ما دو تا رگ گرفتند... سرم شوت کردند ... قلب و ریه داشت، فشار قابل اندازه گیری نبود،... (و بعد کم کم لحنش مردد می شود) همم، بله، (مکث می کند، دارد فکر می کند طحال کدام سمت است) بله، زیر دنده ها، ... ممم بله سمت، سمت چپ زیر دنده ها متمایل به پهلو، اثراتی از ضربه بود..."؟

روایت دکتر پیمان هم، بسیار دردناک است، هم به لحاظ آنچه روی داده است، و هم به لحاظ کارهایی که می بایست انجام می شده و نشده است: "دقایقی بیشتر گذشت تا یکی از بستگان توانست اتوموبیل خودرا ازمیان ازدحام جمعیت وممانعت ها وپرخاش های مامورا ن عبوردهد و به ما برساند... به سختی پیکر هاله را به درون اتوموبیل می کشیدیم هنوز نیم تنه هاله درون ماشین جای نگرفته بود و آنها که برای بیرون کردن ما ازصحنه عجله داشتند با تندی در ماشین را به پای های هاله میکوبیدند و فرصت نمی دادند اورا به درون کشیده و در را ببندیم . سر هاله را روی تشک گذاشتم وپاهایش را روی شکم جمع کردم تا در ماشین بسته شود... پرسان پرسان خود را به مرکز امداد 115 (نه درمانگاه، نه بیمارستان) در همان حوالی رساندیم جائی که دو تکنیسین امداد و فوریت های پزشکی با دو آمبولانس حضورداشتند. تکنیسین ارشد بعدازمعاینه ومشاهده چشمها ونبض های هاله که همچنان برروی تشک عقب اتوموبیل دراز کشیده بود به من که سر او را دردست داشتم اطمینان داد که خیلی دیر شده وکاری نمی توان کرد. (خطابم به همان تکنیسین ارشد است، همین؟ چند دقیقه گذشته بود؟ مشاهده چشمها و نبضها کافی است؟ عهد جالینوس است؟ مریض را از ماشین بیرون نمی آورید؟ قلب را مانیتور نمی کنید؟) با این حال فورا دست به کارشد. لوله هوا را در مجرای تنفسی فروبرد به دست من داد تا متناوبا در حالی که او به قفسه سینه فشار می اورد در آن بدمم. با تمام وجودم در لوله هوا می دمیدم. (و همه این کارها روی صندلی عقب ماشین انجام می شده، لوله هوا در محلی که می بایست باشد بوده؟)... تکنسین درمانگاه آمپول آدرنالین را به دشواری در رگ پشت دست هاله تزریق کرد و من هم چنان امید وارانه به دمیدن ادامه دادم. (رگ پشت دست؟ در آدمی که فشار خون ندارد؟ در مریضی که دارید احیاش می کنید؟) ... واقعیت این است که ما اصلا هاله را از اتوموبیل خارج نکردیم و پزشک مقیمی هم در مرکز نبود تا اورا معاینه و درمان کند. ..."

پیش خودم فکر می کنم، شاید ضربه به قفس سینه باعث آریتمی بطنی شده، اگر مانیتور کرده بودند، شاید لازم بود شوک بدهند، ...چند دقیقه احیا کردند؟ پنجاه دقیقه شد؟ چقدر آدرنالین دادند؟ چقدر آتروپین دادند؟ بی کربنات دادند؟ سرم دادند؟ لوله تراشه سر جایش بود؟...

فکرهای بیفایده ای ست، آدمها سر جای خودشان نیستند، فلان پزشک در کار دروغ ساختن است، آن کسی هم که محل کارش مرکز فوریت های پزشکی ست، الفبای احیا را یا نمی داند یا بکار نمی برد. ما بی جهت زنده ایم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

ما مثل مرده هاى هزار ساله به هم مى رسيم

مجسم مى كنم،

هزار سال ديگر، زنان و مردانى هستند كه به طلب تبرك و نياز جستن ازكوههاى اطراف تهران كه لابد تا آن زمان به برهوتى بدل شده بالا مى آيند.

ميان ايشان هستند كسانى كه به افسانه قديسه اى باور دارند، كه مى گويند جايى در اين ارتفاعات و پاى دو سرو مدفون است. ميان ايشان هستند كسانى كه ارتفاعات شرقى و غربى را به جستن آن دو سرو هزار ساله هروله مى كنند. ميان ايشان هستند كسانى كه مدعى اند شبى در خوابى قديسه را ديده اند كه كنار درختى پر شكوفه ايستاده بود و با انگشت مدفن خود را نشان مى داد.

مى گويند قديسه ، آخرين پيامبر بود. يا مى گويند نه، دختر آخرين پيامبر بود كه بر مرگ پدر تاب نياورد. يا مى گويند ياران پيشين پدرش او را به ضربه اى كشتند. يا مى گويند وصيت كرد كه شبانه به خاكش بسپرند كه دشمنان بر مدفنش آگاه نگردند. يا مى گويند نه، قاتلان بر پيكرش دست يافتند و خود، او را شبانه در خاك پنهان كردند.

ميان ايشان هستند كسانى كه مى گويند نسبشان به ياران او مى رسد. و نيز هستند كسانى كه مى گويند از آنان كه بر دين او بودند، هيچكس باقى نماند. و آنان كه مانده اند همه، از تبار قابيلند.

هزار سال ديگر، زنان و مردانى به جستجوى نشانى، ردى، سايه اى از بهشت، برهوت تفتيده اين خاك را رو به كوههايى كه مى گويند، شبى، فرشته اى در آن نهان شده است، طى خواهند كرد. و گزمه هاى شلاق به دست از پس ايشان مى آيند، مبادا كه بر سنگ مدفنى بايستند و بت پرست شوند.

.
.
.

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

به جهنم که یاد نمی گیرید

...برای مقاومت در برابر این حرفها، کرکر می خندیدند. می گفتند این حرفها انتلکتوئلی است. یاد نمی گیرید؟ به جهنم که یاد نمی گیرید. یک آدمی نقاب انداخته، صورتش را هم تو نمی بینی، دارد یک چیزهایی می گوید، خوب گوش کن ببین چه می گوید، اگر مزخرف می گوید، تو سعی کن این جور مزخرف نگویی. اگر درست می گوید، از آن یک مقدار درست، استفاده کن. خوب نمی کنی؟
به جهنم.
.
.
.
ابراهیم گلستان در مصاحبه با پرویز جاهد - نوشتن با دوربین

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

دیدی... من پیغمبر نشدم

پس مامان واقعاً بر نمى گردد ... دراز كشيد روى كاناپه كنار پنجره، سر جاى مامان، همانجايى كه تختش بود، همانجايى كه آخرين عكس را گرفته بود. مامان سرش را كج كرده بود روى دست چپش، و دقايقى را خوابش برده بود.

امروز سخت گذشت. ميدونى؟ قهوه ريختم، توى فنجانت، خسته بودم، هوس قهوه كردم. امروز طولانى گذشت. دلم مى خواست باهات حرف بزنم.

سر یک چنین ماجرایی لابد پر حرفی می کردم. اينقدر كه همه زير و بمش را از حفظ مى شدى، بس كه خيال مى كردى دخترت كسى است. ولى ديدى، من پيغمبر نشدم، حتى از همين فرادرمانگرها هم نشدم. و حالا مى گويند دو هفته ديگر آخر دنياست. چه خوب. من كارى ندارم، چمدان بستن هم ندارم، حالت آدمى را دارم كه نشسته روى سكوى قطار، و انتظار صدا را مى كشد.

نگفته بودم برايت، يك آدم ١٦٠ كيلويى را بايد تپ مى كردم. با آنژيوكت خاكسترى فايده اى نداشت. ديروز و روز قبلش چندبارى سعى كردم. مايع زيادى نمى آمد. - بعد مامان اينجا ميپرسيد: تپ يعنى اينكه از توى شكمش مايع بكشى؟ و من مى گفتم از هر جا، و مثال ميزدم برايش. - بعد مامان يادش به مريضى خودم مى آمد و مى پرسيد آن سوزنى هم كه دكتر الف زد توى زانوت هم همين كار بود؟ .... و اگر حالا بود يادش به مريضى خودش مى آمد و آن درن ها و تيوب ها و سوزنها در آى سى يو. بعد من فرقشان را برايش مى گفتم. و برايش مى گفتم چقدر روشها در كشور ما جالينوسى ست، و چقدر درد بيمار به هيچ جاى كسى نيست، و چقدر حريم بيمار كشك است. و مامان لبخند ميزد و خوشحال بود كه دخترش عوضش به رنج آدمها فكر مى كند.-

مى بينى مامان، من مى توانم به جاى هر دويمان با خودم حرف بزنم.

خلاصه به فكرم رسيد به جاى آن كاتترى كه در بيمارستان نداريم، يك چيز معادلى پيدا كنم، به فكرم رسيد يك كاتتر سى وى پى بگذارم. با بيهوشى و طب اورژانس هم صحبت كردم. هيچ پيشنهادى نداشتند. قرار شد دكتر م راديولوژى يا دكتر ن بيهوشى كاتتر را زير گايد سونو برايش بگذارد. امروز كه موعدش رسيد، گفتند دكتر م ميخواسته با شما حرف بزند. تلفن را گرفتم، گفت ما گايد را براى شما فراهم مى كنيم، يعنى كه خودش كاتتر را نمى گذارد. زنگ زدم به دكتر ن، عذرخواهى كرد، گفت جلسه فورى پيش آمده، پيشنهاد كرد مشاوره بدهم با جراح.

گفت: قهوه سرد شد. مامان جرعه اى مزه مزه کرد، لبهايش را فشار داد و با ابروهايش شكلكى درآورد، كه يعنى اه، حيف، از دهن افتاد، و هر دو خنديدند. مامان گفت خوب؟ يعنى كه ادامه بده.

زنگ زدم دكتر ق جراح. گفت اگر زير گايد شد كه شد، اگر نه كه من ساعت ٥ مى برمش اتاق عمل. فهميدم كه بايد خودم بروم. ساعت يك و نيم مريض را با وسايل برديم پايين. دكتر م گايد را گذاشت زير شكم، روى كشاله ران، گفت اينجا كوتاه ترين مسير رو داريم. جاى بدى بود، هم به لحاظ دسترسى من، هم به جهت اينكه خيلى نزديك عروق بود. جاى كار كردنمان هم زياد نبود. لباس مريض هم توى دست و پا بود. چند بارى سوزن زديم، ديلاتور را كه رد كردم، دكتر م رفت. عذرخواهى كرد، گفت مجبور است براى كارى كه پيش آمده برود. گايد واير آن شده بود. - بعد مامان مى پرسيد گفتى آن يعنى چى؟ و من مى گفتم آن استريل.

مجبور شديم يك ست ديگر سى وى پى هم باز كنيم. دكتر م رفته بود. من و يك كمك بهيار توى اتاق سونو گرافى بوديم. بتادين كف زمين شره كرده بود. از سر كاتترى كه حالا ديگر سر جايش بود، مايع زرد و شفاف و پر فشار جريان داشت، ميريخت روى لباس مريض، روى تخت و از آنجا سر ريز ميشد روى زمين. وصلش كرديم به بگ، و برگشتيم بخش. تا عصر يك سه ليترى مايع تخليه شده بود. قرار شد تا فردا بسته بماند.

گفت: مامان، قهوه يخ كرد. مامان فنجان را سر كشيد. خنديد گفت: عيبى نداره، بس كه هر دو خوشحال بوديم. من، خيال مى كردم پيغمبر شده ام، مامان خيالش راحت بود كه دخترش به دردى مى خورد.

راستى مامان يادت است؟ آن سال آن آخرين روز ارديبهشت را؟

ارديبهشت ٩٠
تو نیستی و من پر از غلطم ...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

گتو

من اینجا عادت کرده ام به نداشتن حریم خصوصی، به امنیتی که به مویی بسته است. من عادت کرده ام که بدون رد پا، بی نام زندگی کنم. نمی دانم چرا حریم شخصیم در فیس بوک باید برایم دغدغه باشد؟
.
.
.
چی قراره لو بره؟ آن چهارتا عکس گل و درخت؟ اطلاعات آن کارت اعتباری (بخوانید اعتبار) نداشته؟ لایکهایم پای پتیشنهای بی سرانجام؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

قائد خوانی در چاه - 2

اگر طرز فکر ملاصدرا در عصر صفویه را می توان با دستاویز قرار دادن کانت و هگل ادامه داد، پس چه جای انتقاد از تشیع صفوی، چه سود از این دانشگاهها، و چه وجه تسمیه ای برای عنوان "نواندیش"؟

محمد قائد - ظلم، جهل و برزخیان زمین

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

خبر کوتاه بود

پزشکان بحرینی که به معترضان کمک کرده اند، در دادگاه نظامی محاکمه خواهند شد.

-الجزیره-

.
.
.

یک رزیدنت جراحی داشتیم، تعریف می کرد که در دوران گذراندن طرح پزشکی عمومی در شمال کشور، وقتی مریضهای با مسمومیت الکل را می آوردند، می گفته زنگ بزنند نیروی انتظامی، نیروی انتظامی هم می آمده بیماران را جلب می کرده.