۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

روباه باش

پیرزن گفت:
" اگر راهش را پیدا نکنی هی می میری و زنده می شوی. می میری چون درد می آید سر بختت. چون فکرت خراب شده، آن وقت است که راهی جز مردن نداری. زنده می شوی چون راهی خودش را به تو نشان داده. یکی برای یک دقیقه هم که شده با محبت نگاهت کرده و نگذاشته بفهمی بی کسی. یک نوری تو دلت جوانه زده که نمی دانی مال کجاست. معلوم هم نمی شود عاقبت هیچ وقت. شاید آن نور وهمی است، چون می خواهی زنده بمانی. آدمی که آرام است همان کِیفی را می کند که خضر می کند. غیر از این زندگی ات تکه پاره می شود. هر چقدر عقلت را روی هم می گذاری می بینی خودت را نمی شناسی چون هر روز یکی هستی. درد مأمور شیطان است. مأمور این است که عمرت را جوری تکه و پاره کند که دیگر نتوانی وصله اش کنی. روباه باش نگذار بیشتر از این تکه و پاره ات کند. تو اولی اش نیستی، آخری اش هم نیستی ..."

پَستی – محمدرضا کاتب

لینک: همین پست در وردپرس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر