۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

باران

امروز قرار بود باران بيايد ... تو نبودى، و من بجاى اسمان باريدم

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

سکوت

جهان سوم، جهان سکوت است. توسعه که اينهمه از آن سخن مي رود با ادامه شرايط سکوت يا با صدايي دروغين تحقق پذير نيست؛ در اين شرايط فقط متجدد شدن امکان پذير است.

پائولو فريره

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

اندوه

به من گفتند که "در انتهای اندوه دریچه روشن گشاده است"...
و من رفتم و در اندوه گم شدم ...
انتهای اندوه کجاست؟

بی زحمت مرا هیپنوتیزم کن

دلم می خواهد بروم جایی که کسی بتواند مرا هیپنوتیزم کند... هیپنوتیزم بشوم و یک دوره ای هم هیپنوتیزم شده زندگی کنم ...

واقعیت

شاید بیشتر از شش، هفت دقیقه پرونده را نخواند، بعد برگشت و گفت: خانم واقعیت اینست که چنین و چنان ... و شما باید واقعیت را بپذیرید و چنین و چنان ...
چرا نگفتم ببخشید شما چطور ظرف چند دقیقه بر واقعیت اشراف حاصل کردید؟ چرا نگفتم؟
واقعاً برای من سؤال است، هنوز هم هست، همیشه هم بوده، این واقعیت چیست که برای بعضیها در لحظه ای به اثبات می رسد و غیر قابل سؤال و بحث و تغییر است؟ و چرا من هر چه جستجو می کنم این واقعیت را مدام در تغییر و دست نیافتنی می بینم؟

مرا مبعوث کن

من هیچ رسالتی در این زندگی برای خودم قائل نیستم، جز اینکه جزئی هستم از سیاهی لشگرهای آن، از یک کل، ... و کارم هم همینست که کمک کنم اینجایی که هستم تا یک شعاع مفروض در پس زمینه وقایع و اتفاقهای اصلی "پر" نشانداده شود ... همین.

و حالا این کسی که رسالتش اینچنین است کیست؟ یکی که می خواست پیامبری باشد بی منت و مزد، که راه برود و مثل تیستو سبز انگشتی، انگشت سبزش را بکشد اینطرف و آنطرف، و هر جا که شدتی می بیند فرجی از آستینش درآورد.

بعد فهمید که دیر رسیده، سالهاست که دیگر هیچکس به یقینی پیامبرانه نائل نیامده ست.