۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

کلمات - زن - ادرار - اعتبار

اول

بچه بودم، در خانه کتابی بود با عنوان "از رنجی که می بریم"، جلدش سفید بود با همان پرتره طراحی شده از جلال آل احمد، و زیرش نام جلال بود با خط خودش. روی عطفش مامان با آن خط بی نظیرش نوشته بود: از رنجی که می بریم. در عالم کودکی ِ من، منی که مفتون کلمات بودم این عبارت، جسورانه ترین و بی پرواترین کلامی بود که می شد در آن سالها بر جلد کتابی نوشت ... از رنجی می بریم.


دوم

اینطور که من فهمیده ام اینجای دنیا زن در حرکت، بالذات شهوت انگیز است، به خصوص که خود فاعل حرکت باشد. شاید هم این فاعلیت است که شهوت انگیز است و حرکت، دو چندانش می کند. میزان این شهوتناکی را هم ظاهراً توان ناظران در خویشتنداری تعیین می کند. نمونه اش رانندگی زن در عربستان، موتور سواری و دوچرخه سواریش اینجا و دویدن زن در فیلمها. در دو حالت اول همان زن اگر "فاعل فن" نباشد، سواریش بی اشکال است. از زنی که مسافر ماشین است یا ترک موتور و دوچرخه نشسته است صرف این سواری هیچ گناهی بر نمی خیزد. در حالت سوم، نمی دانم چطور می شود زنی را دواند؛ اگر بشود لابد آنهم بدون اشکال می شود. توجیه فقهیش نمی دانم چیست.


سوم

اینجایی که هستیم، خیلی وقت است که برای ثبت ازدواج باید گواهی صحت شامل گواهی عدم اعتیاد داشته باشی. یادم نیست از کی اجباری شده، ولی خب لابد همه شنیده اند، چیز جدیدی نیست. برای آزمایش که رفتیم فهمیدیم باید در دستشویی را باز بگذاری و کسی را آنجا موظف کرده اند که ادرار کردن آدمها را به واسطه آینه ای که پایین در دستشویی نصب کرده اند تماشا کند. زاویه در را هم همین آدم تنظیم می کند، برای داشتن دید مناسب. خواستیم اعتراض کنیم. فهمیدیم بی فایده است. حتی گفتیم می نویسیم و امضا می کنیم که ما هر دو آگاهانه مسؤولیت ازدواج با همسری احتمالاً معتاد را به عهده می گیریم. بی فایده بود. جای جنگیدن حداقل آن آزمایشگاه و آن محضر نبود.


چهارم

این آخری ها، یک نامه آمده بود که استناد کرده بود به فلان دستور از دانشگاه ... به شبکه ... . در چندین صفحه شرح داده بود که شرایط داشتن واحد تزریقات در مطب چیست. و از جمله شرایط هم یکی این بود که پزشک مسؤول باید مزین باشد به گواهی عدم اعتیاد.
زنگ زدم رئیس شبکه. گفتم چطور وقتی به همین آدم مدرک می دهند، پروانه طبابت می دهند، پروانه تأسیس مطب می دهند گواهی عدم اعتیاد نمی خواهند بعد وقتی همین آدم می خواهد تزریقات انجام دهد باید گواهی عدم اعتیاد بیاورد؟ خب واضح بود که او کاره ای نیست. واحد تزریقات را تعطیل کردم.

بعدها با دوستی صحبت می کردیم. فهمیدم اولاً هر شرکتی که بخواهی ثبت کنی باید همان آزمایش ادرار را بدهی. ثانیاً هربار که بخواهی مجوزش را تمدید کنی آن آزمایش را هم باید تکرار کنی.

...
پی نوشت: اینها را نوشتم که یادم نرود. بعدها کسی باور نخواهد کرد.

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

ديشب به سيل اشک ره خواب مي زدم ...

ياد آنشب افتادم... چهارشنبه شبي بود، نشسته بوديم توي ماشين، روبروي بيمارستان، جوري که پنجره آي سي يو را ببينيم. قبلش فقط رفتيم تا دکه خيابان بالايي و دو ليوان آبجوش گرفتيم، و سريع برگشتيم. ساعت 11:50 بابا زنگ زد، گفت سریع بیایید. لیوان آبجوش را گذاشتم روی داشبورد، تل از سرم افتاد کنار ماشین، کنار جدول ... و دویدیم، تمام مسیر حیاط را تا راهروی اورژانس، بعد تا ورودی پله ها، آی سی یو طبقه سوم بود، نگهبان پله ها متعرض شد، گفتم: آقا مادرم ... راهِ پله ها را با دست بسته بود، با دست پسش می زدم، پر زور بود، همسرم آمد به کمک ... و من دوباره دویدم، تا طبقه سوم، و راه روی ورودی که دو شاخه می شد، یکی به سمت سی سی یو، و یکی به سمت مامان، به سمت آی سی یو، بابا دورتر نشسته بود، مامان خوابیده بود، پرستارها هنوز کاری نمی کردند، پزشک آی سی یو و مترون بعد از من رسیدند، همسرم هم، به سرفه افتادم، راه نفسم بسته شد، سالبوتامول دادند، افاقه نکرد، سرفه هایم سراسیمه شان کرده بود، نگهبان ها هم خبر شده بودند، منتظر بودند شیون کنم، هوار کنم، آشوب کنم، ... من شیون نمی کردم، هیچوقت بلند گریه نکرده ام، بلد نیستم... فقط راه نفسم بسته بود، سرفه می کردم شاید باز شود، ارادی نبود. چهارشنبه شب بدی بود، جای بدی بود، بیمارستان بدی بود.
...

من هنوز می دوم، مامان هنوز" برنگشته است، اما من دونده دو استقامت شده ام."

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

تونس و ما

رفتار دیکتاتورها معیار و محک سنجش آزادگی و شجاعت مردم تحت ستمشان نیست، این که دیکتاتوری قدرت را وا می نهد و سر بزنگاه فرار می کند یا می ماند و در سوراخی می خزد تا قوای مهاجم بیگانه از آن بیرونش کشند و دارش بزنند یا در زیرزمین پناهگاهش گلوله ای در مغز خود خالی می کند یا آنقدر می ماند تا به ضرب دو بمب اتم و مرگ و تحقیر ملتی تسلیم شود یا ... مؤلفه های تعیین کننده دیگری هم دارد: این که دیکتاتور چقدر مرز میان واقعیت و خیال را می شناسد یا به عبارتی چقدر متوهم است؟ این که دیکتاتور چقدر از خطر آگاه است یا می خواهد آگاه باشد؟ این که دیکتاتور چقدر حاضر است هزینه دهد؟ چه سهمی از قدرتش را؟ چقدر خون؟ چقدر کشته؟ چه سهمی از قضاوت تاریخ درباره خودش را؟ این که دیکتاتورچه وقت حاضر به پرداخت این هزینه است؟ "وقتی صدای شکستن استخوانها به دربخانه مبارکه رسید"؟ وقتی که خبر رسید زرادخانه و خزانه خالی است؟ وقتی صدای غرش توپخانه ارتش مهاجم به کاخ رسید؟ یا وقتی دو شهر مملکت در غبار قارچ-مانند انفجار اتمی فرو رفت؟ این که دیکتاتوراصولاً فرق میان جام شوکران و اکسیر حیات را می داند؟ این که دیکتاتور از چه می ترسد؟ از قضاوت مردمش؟ از قضاوت جهانیان؟ از قضاوت خدایش؟ از هیچکدام؟
...
بیرون راندن دیکتاتورها البته حاصل تعاملاتی گوناگون از سوی ملت با دیکتاتورهایی با خصوصیات گوناگون است، بازتولید دیکتاتوری هم همینطور. ما ساده بودیم که باور می کردیم "دیو چو بیرون رود، فرشته درآید". این مصرع هرچند که ممکن است نسخه ای باشد درونی برای خودسازی، اما شک دارم که کاربردی در رفتار سیاسی و مدنی ما داشته باشد.
...
پی نوشت : تونسی ها لابد دیکتاتور بهتری داشته اند.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

اگر به خانه من آمدی

اگر به خانه‌ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاک بخر، به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم

غاده السمان
شاعر سوری