۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

ديشب به سيل اشک ره خواب مي زدم ...

ياد آنشب افتادم... چهارشنبه شبي بود، نشسته بوديم توي ماشين، روبروي بيمارستان، جوري که پنجره آي سي يو را ببينيم. قبلش فقط رفتيم تا دکه خيابان بالايي و دو ليوان آبجوش گرفتيم، و سريع برگشتيم. ساعت 11:50 بابا زنگ زد، گفت سریع بیایید. لیوان آبجوش را گذاشتم روی داشبورد، تل از سرم افتاد کنار ماشین، کنار جدول ... و دویدیم، تمام مسیر حیاط را تا راهروی اورژانس، بعد تا ورودی پله ها، آی سی یو طبقه سوم بود، نگهبان پله ها متعرض شد، گفتم: آقا مادرم ... راهِ پله ها را با دست بسته بود، با دست پسش می زدم، پر زور بود، همسرم آمد به کمک ... و من دوباره دویدم، تا طبقه سوم، و راه روی ورودی که دو شاخه می شد، یکی به سمت سی سی یو، و یکی به سمت مامان، به سمت آی سی یو، بابا دورتر نشسته بود، مامان خوابیده بود، پرستارها هنوز کاری نمی کردند، پزشک آی سی یو و مترون بعد از من رسیدند، همسرم هم، به سرفه افتادم، راه نفسم بسته شد، سالبوتامول دادند، افاقه نکرد، سرفه هایم سراسیمه شان کرده بود، نگهبان ها هم خبر شده بودند، منتظر بودند شیون کنم، هوار کنم، آشوب کنم، ... من شیون نمی کردم، هیچوقت بلند گریه نکرده ام، بلد نیستم... فقط راه نفسم بسته بود، سرفه می کردم شاید باز شود، ارادی نبود. چهارشنبه شب بدی بود، جای بدی بود، بیمارستان بدی بود.
...

من هنوز می دوم، مامان هنوز" برنگشته است، اما من دونده دو استقامت شده ام."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر