۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

TR

... یه بارم یه خانم پیری رو توی بخش توی دوران دانشجویی TR کردم. TR، کوتاه شده توشه رکتال است – فرانسه به معنی لمس انتهای روده. جزئی از معاینه اش بود. 


خلاصه، TR اش کردم. آخر سر دست کرد توی کیفش 200-300 تومن بهم انعام داد... فکر کن یعنی چقدر دلش برام سوخته بود. با خودش گفته بود لابد، طفلک دختر به این جوونی، چه شغلی داره،... باید دوره بیافته توی بخش و هی TR کنه ... هی TR کنه ... هی TR کنه ...


لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

حسن پاتو

پشت سرش بهش می گفتیم حسن پاتو. هیبت و ژست اساتید را داشت، حتی بهتر. کارگر بخش پاتولوژی بود. کارش این بود  که لامهای نمونه را زیر میکروسکوپها می چید و آخر وقت جمع می کرد و توی جعبه هایشان می گذاشت. ولی هنرش این بود که لامها را بدون میکروسکوپ تشخیص می داد. لام را بالا می گرفت و به ثانیه ای تشخیص را می گفت، مثلا سرطان سلول فلان ِ معده! یا مثلا پنومونی فاز فلان! ... و درست هم می گفت. زکات این هنر را هم به دوستان اهل بخیه سر جلسه امتحان به موقع پرداخت می کرد. اما برای دیگران هیبتش محفوظ بود. 

حالا امروز خبر شدیم که حسن پاتو هم از دنیا رفت. 

پَستی


رفته بودم این خیریه فلان که حدود 50 تا دختربچه و پسربچه رو نگهداری می کنه و به خانواده های بد سرپرست هم کمک می کنه. رفته بودم ببینم شرایط اداپت کردن چجوریه، شرایط سرپرستی و کمک کردن و اینها. عوض این که سینه رو بدم جلو و از در اصلی برم، سرمو انداختم پایین و هدایت شدم به سمت ساختمونی که کنار ساختمان اصلی بود و زده بود "دفتر". در دفتر به یه راهرو باز می شد و راهرو به حیاط در داشت. زمستون بود و مراجعین باید توی این راهرو منتظر می موندن تا از داخل ساختمون صداشون بزنند.

صدامون زدند و رفتیم داخل نشستیم، دو سه تا میز بود که مراجعین پشتش می نشستند تا مسؤول مربوطه بیاد و به کارشون رسیدگی کنه. نوبت من که شد و چند جمله ای که گفتم تازه اون خانم گفت: ئه! فکر کردم شما مددجویید! بفرمایید ساختمون اصلی و فلان و اینها. یه دو تا فرم هم گذاشت جلوم که شغل و مشخصات رو بنویسم که اگه نیاز داشتند خبر بدند ...


باید زمستان باشد و مددجو باشی و توی راهرو ایستاده باشی تا سنگینی اون نگاه و اون صداشون رو با تمام پوست و استخوانت حس کنی.


...


مامان آنجا بود، و ما از بن وجودمان مضطر بودیم. برای کلمه مضطر اگر بشود تصویری کشید، به یقین، تصویر آن روزهای ما بخشی از آن است. رفتارشان با مامان بد بود. رفتارشان با ما بد بود. نمی خواستیم بلد نبودیم رشوه بدهیم. می خواستیم انسان باشیم و روابط را انسانی جلو ببریم. تا اینکه دکتر بیهوشی گفت: یه پولی به بچه ها بدهید. پرسیدیم چقدر، گفت. پول را گذاشتیم توی پاکت، با یک جعبه شکلات See’s که بابا آورده بود. رفتم دادم به سر پرستار آی سی یو، با ابراز شرمندگی و گفتن ناقابل است و اینها. از دستم گرفت. گفت: به بچه ها میگم براش دعا کنن ...


پستی و سردی و سنگینی این جمله اش توی نوشتن معلوم نیست. فقط وقتی می شنویش، می بینی که تا ته استخوانهایت یخ می زند.

رفتارشان بهتر نشد.


لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

اسمی برایش سراغ ندارم

برای من اجرای نمادین حکم، اجرای نمادین شلاق، اجرای نمادین اعدام ... یک معنی می دهد، و آنهم این که با آدمهایی بس روان گسیخته طرفیم. با آدمهایی که حال و روزشان بسیار بحرانی تر و البته ترسناکتر از آن است که گمان می رفت . آدمهایی که  با حمله های نیم شبشان، با علم کردن صحنه های اعدام نمایشی،  با ترساندن حریف دست و پا بسته شان - و نه مجرم - تفریح می کنند، من فکر می کنم تفریح می کنند . من فکر می کنم  بیمارند و به معنای پزشکی کلمه، سادیسم دارند.



پی نوشت: این کلمه نمادین که خانم توحیدلو در توصیف آن صحنه به کار برده انگار دستک و دنبک داده دست عده ای. خودش بعدتر در گودر و در جواب به فلان پست وبلاگی این طور توضیح داده:

"از همان ابتدا قصد نداشتم در این شرایط این موضوع را خبری نمایم. کما اینکه از زمان صدور حکم یک سال می گذرد و این مدت خبری از این موضوع درج نشده بوده است. بعد از اجرای حکم که برایم واقعا غیر قابل باور هم بود،‌تنها به نوشتن یک دلنوشته اکتفا کردم که تا زمانی که اصل خبر پخش نشد جز کسانی که از ماجرا مطلع بودند معنای آن را نمی دانستند.
بعد از پخش خبر یا باید موضعی می گرفتم یا سکوت می کردم. سکوت برایم ارجح تر بود. مصالحی که مانع از نوشتنم می شد زیاد بود. شاید زمانی باشد و بشود که درباره این مصالح شخصی هم نوشت. اما وقتی دیدم دوستانی نگران شده اند و یا اینکه ناراحت جای ضربه های شلاقند خواستم کمی ماجرا آرام تر پیش برود. همین شد که از لفظ نمادین استفاده کردم. نمادین بودن به معنای عدم اجرای حکم نیست. متاسفانه علیرغم رویه، خصوصا درباره خانم ها این حکم اجرا شد. اما همین آرام تر بودن ضربات باعث شد از لفظ نمادین استفاده کنم. و درد این ماجرا دردی فراتر از درد فیزیکی بود که دوستان نگرانش بودند.
اما دوستان و هم سفرهایمان بهتر بود بجای دروغین خواندن حرف ها پرسش از من می کردند. من جواب چند نفری را که این پرسش را کردند به شکل ایمیلی داده بودم. حتی خیلی دقیق تر. اخلاقی تر آن بود که بجای انتقادی اینچنین بابت تلاش من برای اخلاقی عمل کردن و آرام کردن فضایی که خودم در ایجادش نقشی نداشتم،‌به کم و کیف وقایعی چنین می پرداختیم.
درباره حکم خواهم نوشت. اما واقعیت اینجاست که انتخاباتی اتفاق افتاد. شوری درگرفت. از فردای انتخابات بازداشت شدم و تنها نکته ای که در پرونده من بود فعالیت انتخاباتی بود که مطابق هیچ قانونی جرم نبود. مطابق روال- اول بازداشت و بعد اتهام تراشی- با من برخورد شد و برای مصداق به مواردی از وبلاگ استناد شد که گفتنش هم جای بسی درد دارد. تمام این حکم هرچند ظاهرش انتخاباتی بود ولی نهایتش از فعالیت ها و روابط مجازی اینجانب بود.
تصریح می کنم که حکم من مغشوش تر از آن است که بتوان قانونی نوشت و از هم تفکیکش نمود. اما مجازات توهین به ریاست جمهوری در آن حکم ، معادل صدهزار تومان بوده است که پای زندان های رفته حسابش کردند که مبلغی هم طلبکار شدم.
اما اگر ماجرا آنقدر ارزشمند بود که بخواهید بیشتر بدانید این نوشته بسیار به آنچه گذشت نزدیک است.
http://www.kaleme.com/1390/06/24/klm-73196/ "



لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

با جوهر نامرئى نوشته ام

... عزيز

... وقتهايى هم هست كه هوس مى كنم چاه ديگرى بكنم، زير اين چاه، زير همه چاههاى دنيا و بازهم بيشتر فرو بروم.

ديشب خواب يك هلال ماه را مى ديدم با يك ستاره، خواب ماه و ستاره ... كه از سر چاه پيدا بود. تعبيرش را برايم بگو.

از دونده تو انگار خزنده اى بيشتر نمانده ...

لینک همین پست در وردپرس