۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

زهی شجاعت

کم پیش می آید اینهمه شجاعت، اینهمه دلاوری. خاک که خاک دشمن، یک طرف صف تا بن دندان مسلح پلیس، یک طرف هم آتش بی امان دشمن لابد، دولت و مجلس هم که با جناح آن طرفی ها، آنوقت با این نفرات کم خطر کنی و بی یار و یاور و جان بر کف بزنی به صف دشمن و سفارتخانه اش را فتح کنی. در اسطوره ها مگر بدیلی داشته باشد. والا تاریخ هم که ثبت کند، عمرا آیندگان باور کنند. واقعا زهی شجاعت، زهی دلیری، زهی مردی ... اصلا نشان سرخ دلیری.
.
.
.
نشانه هایی که می فرستند من درکش نمی کنم. فقط نمی دانم آیا بقیه جاهای دنیا هم مثل ما حرکات اینان برایشان جدی نیست؟

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

گل من جایی میان آن ستاره هاست

دیشب دو سال شد. کاری ازم بر نیامد. خواستم توی فیس بوک عکسی بگذارم و شعری زیرش. نشد. نخواستم.
فیس بوک جای حقیریست برای گلم. من مسؤول گلم هستم. مامان گفت برید به حیاطتان سر بزنید. گلهایتان خشک نشود. گفتم: گل من تویی مامان. کجا بروم؟ برای بابا تلفنی گفته بود. من مسؤول گلم بودم.
.
.
.
به راستی صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
...
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه تاریک؟
...
و دلت کبوتر آشتی ست
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی.
.
.
.

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

To Remember Thomas Christian David

برسد به دست هومن خلعتبرى

اوايل دهه ٧٠ پروفسور داويد آمده بود ايران و رهبرى اركستر جوانان را به عهده گرفته بود. كلاسهاى آهنگسازى هم در انجمن ايران و اتريش داشت. ده يازده سال بود كه پيانو مى زدم. خيال مى كردم هنوز احتمالى براى ورود به موسيقى حرفه اى در آينده من هست . رفته بودم و ثبت نام كرده بودم. نامدارترين معلمانم تا پيش از آن مصطفى كمال پورتراب بود. چهار هفته اى هم پيش آقاى مليك اصلانيان پيانو زده بودم. يكروز به خودم جرأت دادم و هارمونى چهار خطى كه براى زهى ها نوشته بودم را بهانه كردم و خودم را به آقاى داويد رساندم. گفت بله خانم، شما با اين آهنگ مى توانيد وارد كنسرواتوار وين شويد. دختربچه اى بودم كه آهنگم را بيشتر از آن كه با قريحه و سواد موسيقى نوشته باشم با محاسبه و رياضى وار روى كاغذ آورده بودم. اما آقاى داويد پذيرفت كه شاگردش شوم، و مزدى هم طلب نكرد، نه براى آن چهار ماه كه از اقامتش در ايران مانده بود و نه طى سفر بعديش كه باز هم بزرگوارانه استادى مرا پذيرفت. شاگردهايى از اين دست كم نداشت. آدمهايى كه نه ضرورتاً بواسطه اهليتشان، بلكه بيشتر به دليل سخاوت و گشاده دستى آقاى داويد در پذيرش شاگردانى متوسط با آينده اى نه چندان مشخص به آن خانه راه مى يافتند. 

از آن درسها و يادها هيچكدامشان پررنگتر و شيرينتر از پذيرفته شدن شاگردى چنين در كلاس استادى چنان نمانده است و آن دست نوشته اش در صفحه اول كتابى كه:

To remember Thomas Christian David

ديدم هومن خلعتبرى در برنامه تلويزيونى امشبش مى نازد و مى بالد كه "بيرون از اينجا كه به من اصلاً دسترسى نيست." و ديدم انگار در همان سالها دست بر قضا آسيستان پروفسور داويد بوده است. خواستم يادآورى كرده باشم.

پى نوشت: درباره توماس كريستين داويد اينجا بخوانيد.