۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

خب ... قربون شما


دارم مدارك جمع مي كنم براى رفتن به كانادا. چرا اين كار را مى كنم؟ نمى دانم. چون بابا مى خواهد؟ احتمالاً نه. اگر براى بابا هم نبود احتمالاً همين كار را مى كردم. چون مامان دلش مى خواست؟ نمى دانم. ولى اگر خواسته مامان هم نبود، لابد دير يا زود بار و بنديل را مى بستم.

چون دوستان عموماً رفته اند و كسى اينجا نمانده است؟ نمى دانم. ولى وقت ماندنشان هم آنچنان دوستيى ازشان صادر نمى شد. دوستى از آن جنس كه بقول سايه اندر بر وی گريه انباشته را بتوانى سر داد. توقع زياديست البته، چیستا خودش می داند.

شايد براى اينكه ماندن و بدرقه كردن برايم سخت شده. شايد براى اينكه از اين حس بدرقه كردن فرار كنم. براى اينكه يكروز خرت و پرتهاى روى ميز درمانگاه را مرتب كنم، كاغذها را توى كشو بگذارم، چراغها را خاموش كنم و به خودم بگويم: خب قربون شما... ما كه رفتيم. شايد براى خود حس رفتن. رفتن و هميشه رفتن.

شايد براى اينكه در مقابل همه چيزهايى كه تحملشان سخت است بتوانم به خودم بگويم: "خب موقتى ست، من كه به هر حال دارم مى روم." يا شايد هم براى آنكه خودم را از تن دادن به معاشرتهاى اجبارى معاف كرده باشم و بتوانم مكالمه را با گفتن اينكه: "معلوم نيست تا اون موقع اينجا باشم" ظفرمندانه ختم كنم.

شايد براى اين كه شانسمان را امتحان كرده باشيم. براى اينكه آنجا شانس بچه اداپت كردن به خودمان بدهيم. بچه اداپت كنيم، بنيادى به اسم مامان راه بيندازم، مزرعه باد و خانه خورشيديمان را داشته باشيم، كامپيوتر يونيت خانه را راه بيندازيم و ... و رؤياها و رؤياها ... شايد براى اينكه شانس رؤيا ديدن به خودمان بدهيم.

لینک همین پست در وردپرس

۱ نظر:

  1. رویا... شانس رویا داشتن و رویا دیدن را شاید هم هم ا کنون داری دونده عزیز

    پاسخحذف