۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

روزمره ها 8

خوردم به بی پولی، و الا هوس کرده بودم خودم را به چند جلد کتاب مهمان کنم، از آنها که توی پشت پسله های کتاب فروشها پیدا می کنی، باقی مانده های انبار دهه هفتاد، حتی شصت. بس که قحط سالی ست.

اما خورده ام به بی پولی. پولم را خرج یک تبلت اندرویدی کردم، برای عزیزم. اما به دردش نمی خورد. لابد تبلتش بی کیفیت است، یا عیب از اندروید است، یا عزیز من حوصله سر و کله زدنش را ندارد.

اینها را می نویسم که کسی مثل من گرفتارش نشود. تبلت ویوپد 10 اس که توی سایتهای ایرانی امتیاز 9/25 گرفته (در حالتی که به گالاکسی سامسونگ 9/5 می دهند) یا قیمت 538 تومن (در مقایسه با یک تومن سامسونگ) خوب آدم فکر می کند ارزش امتحانش را دارد. به خصوص که گارانتی یکساله آواژنگ را هم داشته باشد. و خصوصاً که پول بیشتری هم در بساط نداشته باشی (که اصل مسأله هم اینست). به خودم گفتم، خوبه لابد، با امتیاز 9/25 و آنهمه تعریف. می خواستم عزیزم کیفش سبک باشد. فایلهایش را سینک کند و عوض آنکه این لپ تاپ و شارژر را هی با خودش اینور و آنور بکشد، تبلتش را ببرد.

اما به کار من نیامده. مخصوصاً تاچ صفحه، تاچ صفحه بدترین قسمت اش است. تقریباً ده بیست باری باید تلاش کنی که این نوار قفل صفحه را بتوانی بکشی بالا. یعنی با هر ده انگشت و تمام قسمتهایش باید امتحان کنی. تایپ که تقریباً غیر ممکن شده است.

خلاصه توی این بی پولی خرید بدی بود.

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

انتخابات حقیقتاً سیلی نیست

انتخابات در مملکت ما تا حد "تو دهنی" فروکاسته شده است. این "تو دهنی" شده خوش ترین خاطره ما از اولین و آخرین مشارکتمان در بنای دموکراسی. چه آن دفعه که به پشتیبانی ما توی دهن آن دولت زدند، چه آن بار که محض تو دهنی به پشتگرمی همدیگر رأی دادیم. اگر اینبار هم مجال تو دهنی زدن داشتیم لابد می رفتیم. کما اینکه حضرتشان هم فرمودند "انتخابات حقیقتاً سیلی ست". آنها هم که می روند لابد به هوای همین سیلی می روند. و خوب بر همگان هم واضح و مبرهن است که تو دهنی و سیلی در دموکراسی هیچ کاره اند.

تصور کن، فقط یکبار، یک انتخاباتی را که بی هوس سیلی و تو دهنی برگزار شود. ان جی او هایی که کار آموزش و انگیزش مردم را به عهده داشته باشند، سازمانهایی که به مردم مطالبه کردن خواسته هایشان را از نمایندگان بیاموزند، و فعالانی که به مردم یاد بدهند انتخابات حقیقتاً سیلی نیست.

ولی خوب، ما مرده آن "تو دهنی" بزرگیم. اینور شهری­ها به آنور شهری­ها، حیدری­ها به نعمتی­ها، و همه با هم به آنور آبی­ها. هنوز هم جاذبه جادویی این "تو دهنی"، با کمی چاشنی رجزخوانی­های پهلوان پنبه­ای ما را به حرکت خواهد آورد.

بیچاره مملکتی که به قول اصغر فرهادی "زیر غبار سنگین سیاست" و فساد و قدرت طلبی، دارد جان می کند. "تو دهنی" علاج دردش نیست. 

دعای روز پنجشنبه

خدایا
یک شارژر لپ تاپ از آسمان برسان،
و کمی مهربانی،
و یک جان اضافه،
برای دختری که صید لاغر است.

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

سنگک با طعم آغوش تو

سر شب، دلتنگ و منتظر، از کم حوصلگی و شاید هم گرسنگی، یک تکه سنگک یخ زده دهانم گذاشتم: طعم تو را داشت، طعم عطر تو. دیشبش، از راه رسیده و نرسیده و عطر و ادوکلن کرده، با عجله نانها را تقسیم کرده بودی، طعم آغوشت لابلای نانها جا مانده بود.
زودتر بیا.

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

فروغ فرخزادمی آیم
می آیم
می آیم



با گیسویم، ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم، ادامه تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار


می آیم
می آیم
می آیم


و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا در آستانه ایستاده است
سلامی دوباره خواهم داد.

بیست و چهارم بهمن ماه، سالمرگ فروغ است. 
روانش شاد.

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

امر مقوایی

بهش گفتم مریضتون لازمه کولونوسکوپی بشه. چند دفعه پرسید که یعنی چی؟  توضیح دادم و چند بار تکرار کردم. آخر سر با کمی شرمندگی و کمی هم تعجب برگشت توی اتاق و پرسید: ببخشید گفتید مستِر کُپی؟

یک تحلیلگر خوب گفتار لازم است تا بیاید تحلیل کند که در این تداعی­های نابجا – یا شاید هم بجای کلمات چه اتفاقی در مغز آدمها می افتد. پیش خودم فکر کردم لابد از شدت نفوذ و بُردِ برنامه دکتر کپی ست. هست؟

یکی از زعمای حزب توده در انتهای اعتراف تلویزیونی اش در سالهای دهه شصت ظاهراً گفته بود که " ... من از خَرگاه امام طلب عفو می کنم"، یا چیزی قریب به این مضمون. اما لفظ "خرگاه" را به جای "پیشگاه" بکار برده  بود.و در قبال اعتراض بازجویانش هم گفته بود که "خر" یعنی بلند و بزرگ و ... . دوست عصب شناسی را فراخوانده بودند برای آنالیز این گفتار. و اینکه این لفظ به قصد وهن امام به کار رفته یا تداعی اشتباهی بوده که از مغز سالخورده شکنجه دیده ای صادر شده است. دوست عصب شناس البته رأی داده بود که مغز در خستگی و بیماری ممکن است سراغ کلمات و عبارات مهجور برود و تعمدی در کار نیست اما خودش بعدها می گفت هرگز نمی توان فهمید که چه اتفاقی در مغز آدم می افتد که تصمیم می گیرد بعد از آسیب های جسمی و روحی طولانی در برابر دوربینی که نشانده­اندش ناگهان به عنوان آخرین دفاعش بگوید "من از خرگاه امام ...".

...

برعکس، جملات دکتر حداد عادل در همایش هادیان سیاسی سپاه کاملا روشن است.

"رئیس کمیسیون فرهنگی مجلس هشتم  (یعنی همان دکتر حداد عادل) با تاکید بر منحرف بودن اطرافیان آیت الله خمینی گفت:... امام خمینی نیت و باطن خالصی داشت اما در سن هفتاد و شش سالگی رهبری نظام را بر عهده گرفت که بعضا اطرافیانی آلوده داشت البته که اینها هیچ چیز از ارزش های کار بزرگ و سترگ امام در انقلاب اسلامی کم نمی کند. انصافا همه ما و جهان اسلام و بیداری اکنون جهان مدیون رهبری و انقلاب امام است. اما می خواهم عرض کنم اشتباهاتی نیز بود و روی کار بودن چپ ها یا اصلاح طلبان در آن زمان اشتباه امام بود.

حداد عادل در ادامه افزود: رهبری بزرگوار از همان زمان خون دل می خوردند. ایشان با بصیرتی الهی همه چیز را می دیدند و می دانستند و بسیاری از درد ها را در دل نگاه می داشتند تا به انقلاب صدمه وارد نشود. ولی جامعه ما در آن زمان از بصیرت کافی برخوردار نبود و ممکن بود هرگونه اظهار نارضایتی حضرت آیت الله خامنه ای سبب بروز واکنش هایی در سطح جامعه و رزمندگان شود. لذا ایشان با صبری مثال زدنی مصائب را تحمل کردند تا با دست خدا و یک معجزه الهی خودشان به ولایت رسیدند.

رئیس کمیسیون فرهنگی مجلس هشتم افزود: البته عده ای می گویند آقای هاشمی ایشان را به رهبری رساند. اما واقعا این خدا بود که آقای هاشمی را دچار محاسبات اشتباه کرد. چون آقای هاشمی محاسباتش دنیوی بود پیش خودش احساس کرد دوستی اش با حضرت آقا برای آینده سیاسی اش مفید است. تلاش هم کرد. اما حضرت آقا که محاسبات دنیوی ندارد تا به خاطر رفاقت و دوستی مصالح نظام اسلامی را فدا کند. به این جهت است که بنده اعتقاد دارم اگر هم آقای هاشمی تلاشی کردند این خواست خدا بوده که ایشان را به این وادی انداخت.

حداد عادل در ادامه افزود: ما این حرف ها را دوست نداریم به نقل از خودمان بیان شود اما می گویم که شما بروید اطلاعات واقعی را مردم بگویید تا بصیرت جامعه را دو چندان نمایید."

جملات و بین جملات چقدر روشنند بقیه متن هم کاملا خواندنی ست.

...

پس لرزه های بزرگداشت مقوایی انقلاب به درمانگاه ما هم رسید. یکشنبه گفتند مقوا برای پرونده­های درمانگاه تمام شده. از یکشنبه پرونده­هایمان همه کاغذی ست.

راستی کسی از مقامات بلند مرتبه دست راستی هم به این امر مقوایی معترض شده است؟  

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

گفتگویی که نخواهد مرد - ارزش اعتراضات

بخش پایانی از گفتگویی که نخواهد مرد - میان واسلاو هاول و میلان کندرا درباره ارزش اعتراضات

این معمایی است که میلیونها انسان که در بلوک شوروی زندگی می کردند با آن دست به گریبان بوده­اند اما معدود نویسندگانی جدی­تر از هاول و کندرا به آن پرداخته­اند. نمایشنامه هاول در سال 1978 به نام "اعتراض" توجیهاتی را که بیشتر افراد در پرهیز از مقابله با ستمگرانشان ابراز می­دارند بی­رحمانه مورد بررسی قرار داده است. نمایشنامه شامل گفتگویی طولانی است میان وانِک (همزاد هاول) و استانِک، آشنایی که درون سیستم کار می کند و به نظر می رسد حداقل در بخشهایی ملهم از  مباحثه با کندرا باشد.

در "اعتراض"، استانِک از وانِک که حالا جزو مخالفین است کمک می­طلبد. از وانِک می خواهد تا طوماری در حمایت از یک خواننده زندانی پاپ که دختر استانِک از او باردار است تهیه کند. اما در کمال تعجب می­بیند که وانِک پیشتر طوماری که به امضای بسیاری از مخالفین رسیده است تهیه کرده است. وانِک از استانِک می­خواهد که او هم امضا کند. آنچه در پی می­آید مونولوگ طولانی استانِک است که خواندنش دردناک است. احساس شرمساری او کاملا عیان و عریان است و تلاشهایش برای سرکوب این شرمساری با ملاحظات تاکتیکی واضحاً ابزاری بسیار رسواست. در انتها استانِک موقعیت نادرست خود را اینگونه توجیه می­کند که اضافه کردن نام او به آن طومار خودخواهانه است زیرا تنها باعث تحسین او خواهد بود اما برای خواننده کاری نخواهد کرد. آشنا به نظر نمی­رسد؟

صحنه بسیار مشابهی نیز از یک "کمینگاه طوماری" در رمان سال 1984 کندرا "سبکی تحمل­ناپذیر هستی" وجود دارد. "توما" یک جراح سابق است که به دلیل نوشتن مقاله­ای که دولت پس از 1968 را خوش نیامده است در حال حاضر به عنوان یک پنجره پاک­کن در پراگ مشغول کار است. یک سردبیر پیشین و پسر توما از او می­خواهند تا طوماری را در حمایت از زندانیان سیاسی چک امضا کند. توما در موردش فکر می­کند و عمل امضا کردن را "احتمالا شرافتمندانه اما مطمئناً کاملاً بی­خاصیت" می­بیند. به علاوه پسرش و سردبیر او را برای امضا کردن به نحوی تحت فشار قرار می­دهند که مشابهت ناحوشایندی با روشهای اجباری رژیم دارد. در انتها توما نتیجه می­گیرد عشقش به همسرش ترزا امضا کردن را غیرممکن می­کند: "تنها یک معیار برای تمام تصمیمات او وجود داشت: نباید کاری کند که به ترزا آسیبی برسد. توما نمی­توانست زندانیان سیاسی را نجات دهد اما می­توانست ترزا را خوشحال کند".

در مصاحبه 1986 هاول مشخصاً به این صحنه از رمان "سبکی تحمل­ناپذیر هستی" اشاره می­کند. در عین تمجید از رمان کندرا، هاول بیان می­دارد که در حقیقت طومار مورد اشاره  اثرات خوب بسیاری داشته است: نخست، این طومار با مطلع ساختن زندانیان از این که فراموش نشده­اند و مردم هنوز دغدغه آنان را دارند خوراک روحی حیاتی برای زندانیان به حساب می­آمد و دوم، طومار روند آهسته اما پیوسته صاف کردن ستون فقرات مدنی ملت چک را آغاز کرده بود.

با اینهمه چه کسی می­تواند با منطق توما بحث کند؟ اعتراض به یک رژیم تمامیت­خواه به معنای ایجاد عامدانه دشواری نه تنها در زندگی شخص بلکه در زندگی تمام افراد خانواده­اش و حتی کودکانش است.

شاید طنز شیرین مباحثه هاول – کندرا در اینست که کندرا که در اینجا نقش آدم خوش­بین را بازی می­کند، چند سال بعد به فرانسه مهاجرت می­کند و به مهمترین سخنگو در غرب برای این گزاره بدل می­شود که تهاجم شوروی به چکسلواکی نوعی "حکم مرگ" برای کشورش بود و "فاجعه­ای بود که عواقبش تا قرنها حس خواهد شد". معلوم شد که کندرا نه یکبار بلکه دوبار در اشتباه بوده است. در بحث با هاول این ادعای او که بهار پراگ در مقابل تهاجم شوروی جان سالم بدر برده است حالا خنده­دار به نظر می­رسد. بعدتر نیز وقتی در "سبکی تحمل­ناپذیر هستی" نوشت که چکسلواکی مکرراً تحت انقیاد روسیه در خواهد آمد همانقدر اشتباه می­کرد. او خبر نداشت که پیش از آن که آن دهه به پایان برسد، چکسلواکی، به لطف "عریان­نمایی اخلاقی" رئیس­جمهور جدیدش مجدداً آزاد خواهد بود.

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

گفتگویی که نخواهد مرد - عریان نمایی اخلاقی

بخش دوم از گفتگویی که نخواهد مرد - واسلاو هاول و میلان کندرا

عریان نمایی اخلاقی

در مارس 1969 کندرا طی مقاله ای با نام "بنیادگرایی و عریان نمایی" که در "هوست دو دومو" چاپ شد ردیه ای بر مقاله هاول منتشر کرد. در بخش نخست این مقاله، کندرا به نظرات هاول پاسخ می دهد.

" این گفته هاول که سرنوشت چک تقدیری است که او به آن معتقد نیست مستدل تر از آن نیست که اگر می گفت چون به سرنوشت انسان معتقد نیست تصمیم ندارد پیر شود. تقدیر ان چیزی است که به سهم برده می شود. انسان میراست و بوهمیا در مرکز اروپا واقع است. سیاست چک باید از شناخت تقدیر چک و امکانات موجود در آن نشأت گیرد.

ما می توانیم از زوایای گوناگون به سال 1968 بنگریم. با این حال به سختی می توان انکار کرد که در این سال بود که ما -پس از دیرزمانی بازشناسی امکانات چکسلواکی را آغاز کردیم.

شرایط پس از آگست را کسانی که تنافضات آن را نمی بینند در نخواهند یافت. آگست نشانگر زمانی است که ارتش روسیه در مملکت ما ماند. اما نشانگر توقف – و حتی در بسیاری نقاط تقویت یا جوانه زدن خودبخود - آن چیزی که من آن را پروژه سوسیالیستی روسی شده بسیاری ساختارهای زندگی ملی می نامم نیست. شرایط دشواری ست (شاید از آنچه می­پندارم دشوارتر است)، اما یک تحلیل انتقادی به هیچ روی ما را محق نمی کند که امیدهایمان را از دست رفته ببینیم."

از اینجا به بعد اما کندرا از موضوع بحث هاول منحرف می شود و دربستر جدیدی به بحث می پردازد: تحلیل روانشناسانه ذهن هاول که گزندگی لجام­گسیخته ای هم دارد.

"هاول می گوید که هیچ امیدی باقی نمانده است. اما این موضوع بر خلاف دیگران نه تنها در او هیچ نوع تسلیم یا یأس ایجاد نمی کند، بلکه بر عکس موجد اشتیاق نیرومندتری برای عمل است. اما وقتی هیچ امیدی باقی نمانده است، برای چه هدفی باید کوشید؟ به هر حال هاول هیچ نوعی از اقدام را غیر از اقدام خطرپذیر – آن­چنان که خود آن را می نامد- در ذهن ندارد. به عبارت دیگر، اقدامی ست که نه تنها ترسی از شکست در آن نیست، بلکه (در واقع بیایید یکبار دیگر به خود یادآوری کنیم: هیچ امیدی نمانده است) حتی روی موفقیت هم حساب نمی کند. به هدف موفقیت انجام نمی شود و بنابراین نسبت به ملاحظه عواقب و زمان­بندی اقدام – و به عبارت دیگر هر آنچه که تاکتیک نامیده می شود هم بی تفاوت است. چنین اقداماتی تنها یک هدف دو سویه دارد: 1- از بی اخلاقی پایان­ناپذیر جهان پرده بردارد و 2- مؤلف خود را در نهایت اخلاقیات خالصش باز نمایاند.

به این ترتیب آنچه در ابتدا یک تمایل اخلاقی خالص (پس زدن جهان بی عدالت) بوده است به عریان­نمایی خالص بدل شده است. تلاشی برای نمایش عمومی زیبایی­های اخلاقیات شخص که از تلاشهایی که برای بهبود اوضاع می­شود مهم­تر است.

شرایط ناامیدانه همیشه در افراد صادق تمایلی برای نشان دادن خلوص موضعشان برمی­انگیزد. انسان صادق در تیره­ترین دیکتاتوری­ها مشتاق است که حداقل یکبار مخالفت خود را اعلام کند، حتی اگر هیچ چیز و هیچ کس از آن نفعی نبرد و مجبور شود عواقبش را به عهده گیرد. این تنها راهی ست که برایش باقی مانده است تا حداقل آخرین دارایی­اش – وجهه­اش را نجات دهد.

عکس قضیه هم صادق است. شخصی که برای خود­نمایی مشتاق­تر است به سمت نا­امیدانه دانستن اوضاع متمایل می­شود. زیرا تنها شرایط ناامیدانه است که او را از وظیفه توجه به تاکتیک می­رهاند و فضایی برای بیان خود و نمایشش به او می­دهد. وی  نه تنها این را به شکل شرایط بدون برد می­فهمد بلکه (او که مجذوب اغوای مقاومت ناپذیر برخوردهای تئاتریست) خود – با رفتارش – عمل خطرپذیر خود است، اوست که می­تواند آن را به این صورت انجام دهد.

بر خلاف افراد منطقی (که در کلام او منظور افراد ترسوست) او ترسی از شکست ندارد. به هر حال آنقدر هم ضعیف نشده است که آرزوی پیروزی داشته باشد. به بیان دقیقتر او آرزومند پیروزی آن امر درستی که به خاطرش کار می کند نیست. او به شخصه در شکست آنچه در آن قهرمان است ظفرمندتر است. زیرا این شکست امر درست است که  با نور یک انفجار، تمام بدبختی دنیا، و تمام شکوه شخصیت او را روشن می­کند."

هرچند این مقالات بیش از 40 سال قبل نوشته شده­اند، درون­مایه­هایی دارند که هر دو نویسنده در طول سالهای بعدی فعالیتشان به آنها پرداخته­اند. مثلا کندرا همچنان مجذوب "سرنوشت ملتهای کوچک" باقی ماند. این مطلب برای دهه­ها موضوعی بود که او بارها و بارها در مقالاتش به آن پرداخت – نقش منحصر به فرد هنرمند در ملتهای کوچک، آسیب­پذیری ملتهای کوچک در برابر همسایگان بزرگتر و حتی آنطور که در "پرده­ها" نوشته است "تروریسم خُرد"ی که ملتهای کوچک در حق هنرمندانشان با "فروکاستن معنای کلی کار در حد نقشی که آنها در وطنشان انجام می­دهند".


اما برجسته­ترین میراث مباحثه این دو، از سؤال کندرا در "بنیادگرایی و عریان­نمایی" منشأ می­گیرد. آیا از برانگیزاندن اعتراضات عمومی در برابر قدرت سرکوبگر بسیار قوی­تر چنانچه اطمینان حاصل شود که 1- اعتراض در رسیدن به اهداف تعیین شده شکست خواهد خورد 2- به معترضین و خانواده آنها آسیب خواهد رساند مقصودی حاصل خواهد شد؟ و چنانچه شکست قطعی باشد آیا این احتمال وجود ندارد که انگیزه اصلی اعتراض­کننده عملاً آنست که قهرمان به نظر آید؟

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

این بی رسمان زمانه


این بی­رسمان زمانه آن بدیدند و این بشنیدند، ازان گمراهی بعضی را بکشتند و بعضی را بسوختند. مریدان بدیشان برسیدند، و مریدان از ایشان برمیدند، "یضل به کثیراً و یهدی به کثیراً". بازماندگان دهر به طعن و ضرب مشغول شدند، می­پنداشتند که ایمانست، ندانستند که آن طغیانست، لاجرم مشتاقان را دام بلا شدند تا در هبا هبا شدند. این شوخان جاهل از سرِ حسد در خون آن سبک روحان سعی کردند، و آن پاکان حضرت را به دست ناپاکان اوباش باز دادند، تا از سرِ غوغا آن شاهانِ راست­نهاد را برنجانیدند. از بدایت تا نهایت انبیا و اولیا را این گران­جانان دُرّاعه و دستار­پرست از حسد به دست خون باز دادند. آه از دست این ناتمامان.

شرح شطحیات – روزبهان بقلی

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

گفتگویی که نخواهد مرد - واسلاو هاول و میلان کندرا

این مقاله دوشنبه گذشته در سایت رادیو اروپای آزاد منتشر شده است. به نظرم موضوع گفتگو و مطالبی که عنوان شده است بسیار نزدیک به دغدغه های امروز ماست. ترجمه اش را جایی روی اینترنت نیافتم. بنابراین امیدوارم ترجمه و انتشارش اینجا خالی از فایده نباشد.

بخش اول

واسلاو هاول، تا زمان مرگش در 18 دسامبر، یکی از دو نویسنده نامدار زنده چک در جهان بود. نفر دوم میلان کندرا است که 82 ساله است و در فرانسه زندگی می کند.

آنها زوج مکمل جذابی را تشکیل می دادند. کندرا در خانواده ای متوسط در موراویا به دنیا آمده بود، حال آنکه هاول در خانواده ای ثروتمند در بوهمیا متولد شده بود. کندرا در جوانی کمونیست وفاداری بود، ولی هاول هرگز عضو حزب نشد. داستانهای کندرا نگرش بدبینانه ای به طبیعت انسان داشت در حالی که  نوشته های خوشبینانه هاول الهام بخش مردم بود. کندرا چکسلواکی را در 1975 ترک کرد و به عنوان نویسنده ای ساکن پاریس شهرت و ثروتی به هم زد، در حالی که هاول در وطنش ماند تا به زندگی دشوارش به عنوان یک مخالف سیاسی  یا در زندان و یا در سایه مراقبتهای دائمی پلیس مخفی ادامه دهد.

مطلبی که بسیاری در جهان انگلیسی زبان از آن بی خبرند اینست که در زمستان 1969-1968 و چند ماه پس از آنکه کرملین تانکهایش را برای سرکوب بهار پراگ گسیل داشت، کندرا و هاول به نبرد قلمی خشم آلودی با یکدیگر درباره اینکه چه بخشی از آن ویرانه را می شد نجات داد پرداختند.

مناظره در دسامبر 1968 وقتی شروع شد که کندرا در مجله "لیستی" مقاله ای با نام "تقدیر چک" به چاپ رساند. در پایان آن سال پرتلاطم، کندرا از موقعیت بهره گرفت و عنوان کرد که اگرچه قرار گرفتن به عنوان کشوری کوچک در میان همسایگان بد محدودیتهای گریزناپذیری را به همراه دارد، اما همه چیز از دست نرفته است و حتی دلایلی برای امیدواری وجود دارد.

"برجستگی اوضاع سیاسی نوین چکسلواکی  آنچنان دور از دسترس بود که بعید می نمود به مقاومت بر نخورد. این برخورد البته شدیدتر از آن بود که انتظارش را  داشتیم و آزمونی که این وضعیت با آن مواجه شد بسی بی رحمانه بود. اما من حاضر نیستم آن را چنان که  مردم گریان ما مایلند، فاجعه ملی بنامم. من حتی جسارت می ورزم و بر خلاف نظر عامه، معتقدم اهمیت پاییز پراگ ممکن است حتی بر اهمیت بهار پراگ پیشی گیرد.
آنچه روی داد چیزی بود که کسی انتظارش را نداشت. اوضاع سیاسی جدید دربرابر این تعارض وحشتناک تاب آورده است. عقب نشسته است، درست. اما در هم نشکسته است. سقوط نکرده است. حکومت پلیسی را باز نگردانده است، محدودیتهای عقیدتی را بر زندگی روشنفکرانه نپذیرفته است، خودش را انکار نکرده است، به اصولش خیانت نکرده است، مردم را تسلیم نکرده است، و نه تنها حمایت مردم را از دست نداده است بلکه در مواجهه با خطری مرگبار، ملت را که موجودیت داخلی اش حتی نسبت به پیش از آگست قویتر شده است پشت سر خود متحد کرده است. اگر نمایندگان سیاسی ملت قرار است با احتمالات همانطور که اکنون وجود دارند مواجه شوند، گروههای مختلف مردم  به خصوص جوانان با خود، آگاهی اهداف پیش از آگست را در کلیت خدشه ناپذیرشان حفظ خواهند کرد. و این مایه امیدواری بسیاری برای آینده است، نه آینده دور، بلکه آینده نزدیک.”

در اوایل 1969، هاول در مقاله ای که با عنوان "تقدیر چک؟" در مجله "توار" چاپ کرد پاسخ آتشینی به کندرا داد.

"همه ما – یعنی همه ملت چک – بی شک باید از اینکه بدانیم به خاطر موضعمان در آگست مورد توجه قرار گرفته ایم، ولو از سوی میلان کندرا – همان مرد روشنفکر بدبین شوخ دنیا که همیشه مایل است زوایای منفی ما را ببیند – خشنود شویم. با اینحال متأسفانه چیزی هست – دیگران را نمی دانم اما قطعاً برای من چنین است – که این احساس رضایت را کم رنگ می کند.

این اوضاع سیاسی جدید لابد دوام آورده است. واقعاً دوام آورده است؟ این سؤال روز است. بخشی از آن بی شک دوام آورده است. ما (فعلا) برای عقایدمان زندانی نمی شویم. ما در حال فدارالیزه شدنیم. گروههای جوانان منحل نشده اند. اما آیا آن امور اساسی و اصلی که همه چیزهای دیگر از آن نشأت می گیرند و باید آن را تضمین نمایند، برقرار مانده اند؟


یک حلقه ارتباطی کاملاً منطقی در این خیالبافی ظاهراً انتقادی، تصور کندرا از "تقدیر چک" است. من به چنین سرنوشتی معتقد نیستم، و فکر می کنم بیشتر و پیشتر از هر چیز، ما خود ارباب سرنوشت خویشیم. این خودخواهی مدافعانه ما را آزاد نخواهد کرد، پنهان شدن پشت موقعیت جغرافیاییمان هم همینطور، ارجاع به کهن تقدیر ما در موازنه میان سلطه و انقیاد در طی قرون نیز ما را آزاد نخواهد کرد. باز هم می گویم، این چیزی نیست جز نوعی انتزاع که مسؤولیتهای واقعی ما در قبال اقدامات واقعی مان را پنهان می کند.

جهان ،هرچند که تصورش بسیار راحت است اما ترکیبی از ابرقدرتهای احمقی که هر چه می خواهند می کنند و کشورهای کوچک خردمندی که کاری ازشان بر نمی آید نیست. در واقع آنچه روی داد به این دلیل نبود که ما چک هستیم و چک ها باید مطابق تقدیرشان به دست همسایگانشان رنج بکشند، بلکه دلایلی بسیار متفاوت و واقعی تر داشت. سخن گفتن از سرنوشت و تقدیر چک به معنی دور کردن گفتگو از علل واقعی اوضاع امروز چکسلواکی و احتمالات واقعی برای شفاف سازی آن است، و طفره رفتن از مسؤولیتهای ناخوشایند، و کاستن از بازتابهای بحرانی عقاید متعصبانه فردی، پیش داوری ها، توهمات، و پراکنده کردن مسؤولیتهای تاریخی واقعی آدمهای تاریخی واقعی در سحاب نامرئی مشابهت های تاریخی مشترک و ارتباطات انتزاعی شان. و اگر کسی بگوید که اینجا تاریخ ما تنها رنگهای حقیقی خود را نمایان کرده است، اوست که در این رنگهای حقیقی – در این مورد واقعی – پنهان شده است.

من نقطه اوج کل ساختار خیالبافانه کندرا را حتی در چیزی فراتر می بینم: ما فرضاً برای اولین بار از زمان پایان قرون وسطی "در میانه تاریخ جهان" ایستاده ایم. زیرا که ما برای اولین بار در تاریخ جهان برای "سوسیالیسم بدون قدرت ماورائی پلیس مخفی و دارای آزادی بیان و نوشتار" جنگیده ایم. تجربیات ما فرضاً چنان بردی برای آینده خواهد داشت که فهم کامل ما را در حال ناممکن می نماید. چه مرهمی برای زخمهای ما! و باز هم چه توهمات مطنطنی! حقیقتاً اگر بناست ما به یکدیگر بباورانیم که کشوری که به دنبال دست یافتن به آزادی بیان است – امری که در بخش عمده جهان متمدن بدیهی است – و می خواهد قدرت گرفتن پلیس مخفی را مهار کند، به واسطه این خواسته ها در میانه تاریخ جهان ایستاده است، آنگاه ما جداً چیزی بیشتر از مقلدانی آبرومند با آن موعودگرایی کوته بینانه مسخره مان نخواهیم بود! آزادی و حاکمیت قانون پیش شرطهای نخستین یک ساختار طبیعی و سالم کارای اجتماعی اند. و اگر بعضی کشورها، پس از سالها محرومیت، برای احیای آن می کوشند، کاری ممتاز در تاریخ به حساب نمی آید، بلکه تنها تلاشی است برای بهبود این ناهنجاری، برای بهنجار شدن. 

نتیجه آن که اگر ما بر طبق قضیه ای که کندرا برای ما اثبات کرده است بپذیریم که چکسلواکی کوچک خوب باهوش شکنجه شده محکوم  به شکنجه که در جای نامناسبی قرار گرفته است، به واسطه جد و جهدش به مهمترین نقطه جهان تبدیل شده است، و به همین دلیل همسایگان شیطانی اش که در انتخاب آنها نقشی نداشته است بی رحمانه مجازاتش می کنند، و لذا تنها چیزی که برایش مانده است تفوق معنوی (و آشکارا در محافل خصوصی، تفوق فرهنگی) بر آنهاست، اگر این تصویر"کیچ"-وار از سرنوشت خود را بپذیریم، نه تنها خود را از تمام سنتهای انتقادی (نه فقط چک، بلکه از هر نوعش) دور خواهیم دید بلکه فراتر از آن، در دامن خود-فریبی ملی فرو خواهیم افتاد که برای دهه ها ما را به عنوان یک اجتماع ملی فلج خواهد کرد."

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

قورباغه زایی آهو

1
چهارم دبیرستان بودم، ریاضی می خواندم و کنکور پزشکی ثبت نام کرده بودم. همکلاسی اهل شعر و داستانم، یکبار که کتاب زیست شناسی را دستم دید زیر گوشم پرسید ببین فلانی، راسته که آدم اگه موقع پریود فلان کار رو بکنه بچه ش قورباغه میشه؟ و جدی هم می پرسید.
لازم نیست آدم زیست شناسی خوانده باشد تا بداند موقع پریود کسی بچه دار نمی شود، بلکه این به عهده عقل سلیم است که قورباغه­زایی آدمیزاد را باور نکند.
به نظر می رسد آموزش همگانی ما بدجور نارسا و بی کفایت است. و جالب است که به همان اندازه که ما از دانستن حداقلهایی از ریاضیات، از بدن خود، از محیط زیست، از ادب، از زبان بی بهره ایم، به همان اندازه هم باورپذیریمان به انواع گزاره های عجیب – و هر چه عجیب­تر – بیشتر می شود.

2
انتخابات 88، مجدانه می کوشیدم آدمها را به رأی دادن به موسوی ترغیب کنم. نشسته بودیم توی بخش. پرونده مریض را می نوشتم. یکی ازم درباره تبخال لب پرسید. آن یکی هم جواب داد که من شنیدم اگر لبت را بزنی به شبنمی که روی دسته آهنی در درست شده علاجش قطعی است. و رو کرد به من که: همینطور نیست؟
پسر جوان ریش تراشیده­ای بود. پرستار بخش بود. می گفت سپاهی ست. از غرولند درباره اوضاع مملکت و گاهی هم فحشهای به صدای بلند با مخاطب نامعلوم که: مرده شور همه تان را ببرد ... پدرمونو درآوردین و ... ابائی نداشت. قبلش بحث مختصری کرده بودیم. معلوم شد طرفدار ا.ن است. درباره اینکه حکومت چطور دارد تبر به تنه خود می زند و حلقه را چنان تنگ کرده که از خواص هم دیگر کسی نمانده می گفتم، و از اینکه ا.ن دزد نیست و ثروتی به هم نزده و دست دزدان را کوتاه کرده می شنیدم. و باز اصرار می کردم که لازم نیست منفعت و ثروت حتما مستقیم توی جیب فلانی برود و همینکه حلقه­ای از شرکا دارد و پول بی حساب را به کارهایی می زند که به جای آنکه منفعت ملت و مملکت را تأمین کند، قدرت و منفعت خودشان را تأمین می کند کافی ست.
با هم حساب شوخی داشتیم. خواستم بگم، قاسم چرا مزخرف میگی. پشیمان شدم. گفتم: بهت حق می دم به ا.ن رأی بدی. قرمز شد و غش غش خندید.
طعنه تندی بود.

3
من هم رأی نمی دهم. این بار رأی نخواهم داد. برای این که انتخابات اینبار ابزار ما نیست برای رسیدن به دمکراسی. رسیدن به دمکراسی که سهل است، برای گشایشی در وضع موجود، برای تغییر در وضع موجود. اما بیانیه وبلاگ نویسان را هم امضا نکردم. برای این­که شعار دلزده­ام کرده، ولو از ناحیه دوستان. برای اینکه فکر نمی کنم این "انتخابات ... آخرین تیر بر پیکر ج.ا خواهد بود". برای اینکه فکر نمی کنم " با تابوت جنازه ای روبرو خواهیم بود".  بر عکس، فکر می کنم این پیکر هفت جان و هفت سر، مادامی که جنازه تیرآجین و تابوت اش بدانیم، مخاطبین خود، هواداران خود، منابع اقتصادی خود، و ابزارهای قدرت خود را پروارتر و کارآمدتر و گسترده تر خواهد کرد. اتوبوس­ها را قطار خواهند کرد و از رعایای ثناگو صفهای چندین ده کیلومتری منتهی به صندوقها نمایش می دهند. هموطنان غربت کشیده هم که از تحرکات و مدیریت رئیس دولت پا در گل مانده سخت احساس غرور می کنند، در ینگه دنیا و چین و ماچین پای صندوق ها می روند و مشت محکم همیشگیشان را بر دهان یاوه گویان شرق و غرب می کوبند.
مادام که این تحریم فراگیر نشود، تیری از کمان کسی به زعم من شلیک نشده ... که بر تابوت آنها فرود آید. من رأی نمی دهم چون چاره ای ندارم. چون همان تک و توک اسمهایی هم که پیش از این خیال می کردیم اگر از صندوق در بیایند، ممکن است گرهی از کار فروبسته مملکت بگشایند، معلوم شد که یا به ضرب حکم حکومتی و یا به زور دگنک پاسبانان حکومتی، دست و دهان بسته از کار در می آیند. من رأی نمی دهم ... و بی رو در بایستی  ... آچمز شده ام.
رأی بدهیم، حکومت خوشحال است، انبوهی سیاهی لشگرِ خوش بر و ظاهر و دوربین پسند دارد که پزشان را به ولایت دوستان لبنان و ونزوئلا و پاکستان و اقصای غور بدهد و رأیشان را در زباله بریزد. رأی ندهیم حکومت خوشحال است، زحمت بیرون کشیدن و مجهز کردن پلیس ضد شورش و سپاه فلان و بسیج فلان از گرده اش ساقط است. میزانسن و کارگردانی، دربست در اختیار خودش است، مشتریهای خودش را دارد، فروش گیشه اش تضمین شده است و برای مشروعیتش هم، پُرسندگان را به همین فروش حواله خواهد کرد. من آچمز شده ام.
اما من هم رأی نمی دهم. با تحریمی­ها همراه شده ام. و از این که به صدای بلند این جمله ممنوعه را تکرار می کنم –که من هم رأی نمی دهم، خشنودم.

پی­نوشت:
متن دوستان وبلاگ نویس در تحریم انتخابات را اینجا بخوانید. شبنامه میخک هم با عنوان "چه باید کرد؟" خواندنی ست.

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

امروز 
روز اول دیماه است
من راز فصلها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم.
...

امروز روز اول دیماه است و من دوباره دچار وسواس خواندن این شعرم. اگرچه باد نمی آید، برف نمی بارد، تو مهربانی و من سردم نیست. اما،

من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادم
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش
آفتاب به دنیا آمد
.
.
.

زمستان مبارک.


پی نوشت:
راستی آیا تو
هرگز آن چهار لاله آبی را
بوییده ای؟

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

زهی شجاعت

کم پیش می آید اینهمه شجاعت، اینهمه دلاوری. خاک که خاک دشمن، یک طرف صف تا بن دندان مسلح پلیس، یک طرف هم آتش بی امان دشمن لابد، دولت و مجلس هم که با جناح آن طرفی ها، آنوقت با این نفرات کم خطر کنی و بی یار و یاور و جان بر کف بزنی به صف دشمن و سفارتخانه اش را فتح کنی. در اسطوره ها مگر بدیلی داشته باشد. والا تاریخ هم که ثبت کند، عمرا آیندگان باور کنند. واقعا زهی شجاعت، زهی دلیری، زهی مردی ... اصلا نشان سرخ دلیری.
.
.
.
نشانه هایی که می فرستند من درکش نمی کنم. فقط نمی دانم آیا بقیه جاهای دنیا هم مثل ما حرکات اینان برایشان جدی نیست؟

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

گل من جایی میان آن ستاره هاست

دیشب دو سال شد. کاری ازم بر نیامد. خواستم توی فیس بوک عکسی بگذارم و شعری زیرش. نشد. نخواستم.
فیس بوک جای حقیریست برای گلم. من مسؤول گلم هستم. مامان گفت برید به حیاطتان سر بزنید. گلهایتان خشک نشود. گفتم: گل من تویی مامان. کجا بروم؟ برای بابا تلفنی گفته بود. من مسؤول گلم بودم.
.
.
.
به راستی صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
...
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه تاریک؟
...
و دلت کبوتر آشتی ست
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی.
.
.
.

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

To Remember Thomas Christian David

برسد به دست هومن خلعتبرى

اوايل دهه ٧٠ پروفسور داويد آمده بود ايران و رهبرى اركستر جوانان را به عهده گرفته بود. كلاسهاى آهنگسازى هم در انجمن ايران و اتريش داشت. ده يازده سال بود كه پيانو مى زدم. خيال مى كردم هنوز احتمالى براى ورود به موسيقى حرفه اى در آينده من هست . رفته بودم و ثبت نام كرده بودم. نامدارترين معلمانم تا پيش از آن مصطفى كمال پورتراب بود. چهار هفته اى هم پيش آقاى مليك اصلانيان پيانو زده بودم. يكروز به خودم جرأت دادم و هارمونى چهار خطى كه براى زهى ها نوشته بودم را بهانه كردم و خودم را به آقاى داويد رساندم. گفت بله خانم، شما با اين آهنگ مى توانيد وارد كنسرواتوار وين شويد. دختربچه اى بودم كه آهنگم را بيشتر از آن كه با قريحه و سواد موسيقى نوشته باشم با محاسبه و رياضى وار روى كاغذ آورده بودم. اما آقاى داويد پذيرفت كه شاگردش شوم، و مزدى هم طلب نكرد، نه براى آن چهار ماه كه از اقامتش در ايران مانده بود و نه طى سفر بعديش كه باز هم بزرگوارانه استادى مرا پذيرفت. شاگردهايى از اين دست كم نداشت. آدمهايى كه نه ضرورتاً بواسطه اهليتشان، بلكه بيشتر به دليل سخاوت و گشاده دستى آقاى داويد در پذيرش شاگردانى متوسط با آينده اى نه چندان مشخص به آن خانه راه مى يافتند. 

از آن درسها و يادها هيچكدامشان پررنگتر و شيرينتر از پذيرفته شدن شاگردى چنين در كلاس استادى چنان نمانده است و آن دست نوشته اش در صفحه اول كتابى كه:

To remember Thomas Christian David

ديدم هومن خلعتبرى در برنامه تلويزيونى امشبش مى نازد و مى بالد كه "بيرون از اينجا كه به من اصلاً دسترسى نيست." و ديدم انگار در همان سالها دست بر قضا آسيستان پروفسور داويد بوده است. خواستم يادآورى كرده باشم.

پى نوشت: درباره توماس كريستين داويد اينجا بخوانيد. 

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

A day in the life of a fool

جَک میانسال همیشه مست واسطه دلالی ترور فلان شده است. ا.ن راضی به شلاق خوردن دانشجو نیست. آقا رفته اند کرمانشاه . و تهران زلزله خیز تر شده است. و جنگ بیخ گوش ایران است. من اما، نخورده مست کرده ام و اشک و خنده ام قاطی شده است.

نشسته ام برای دختر و پسر نداشته ام اسم می گذارم. جایشان خالی ست. که هر و هر به ریش ننه پیر قوزیشان بخندند. حالا اسمشان چی باشد؟

یه وقتهایی هم برای دوقلوهای نداشته ام اسم می گذارم. مثلا مزدک و مازیار. مثلا سورن و سروش. برای دخترها هنوز اسم ندارم. گاهی وقتها فکر می کنم اسم یکیشان لِیلی باشد. چرا؟ چون "لِیلی نام تمام دختران زمین است؟ " یا برای اینکه کسی برایش بخواند: "... بانوی بانوان شب و شعر، خانم، لیلی... کلید صبح در پلکهای توست"؟ یا شاید برای آنکه یکی که در دانشکده شان عاشقش شده بتواند روی نیمکت حک کند که: "در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ..."  

شاید هم قدیمی شده باشد. شاید اسم دختران بیابانهای بی مجنون را نباید لیلی گذاشت. شاید هم برای آنکه با لاله همراهش کنم. لِیلی و لاله، آن شکفته لاله ... که با داغ سینه سوز، جامی گرفته است و به صحرا نشسته است. که جای لاله جانم را پر کند.

بچه ها جایشان خالی ست که هر و هر به احساساتی بازیهای ننه پیر و از مد افتاده شان بخندند.

عیبش اینست که اسم دخترهایم به اسم پسرهایم نمی آید. نه اولشان مثل هم است نه آخرشان با هم قافیه می شود. شاید هم اسم یکیشان را بگذارم غزل. ولی برای بچه تازه زبان باز کرده ام سخت است. برای بچه ام سخت است که کامش را در هم بکشد و بگوید غ.

یه وقتهایی هم فکر می کنم بچه ها خوب می کنند نمی آیند. یک ننه افسرده که فغ و فغ اشک می ریزد و وبلاگ می نویسد زندگیشان را روشن نخواهد کرد. بچه هایم عاقلند و هوای خودشان را دارند. 


پی نوشت: خوبیش اینست که اینجا را نمی خوانی. والا برایت می نوشتم که دلگیرم ازت رفیق


لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

TR

... یه بارم یه خانم پیری رو توی بخش توی دوران دانشجویی TR کردم. TR، کوتاه شده توشه رکتال است – فرانسه به معنی لمس انتهای روده. جزئی از معاینه اش بود. 


خلاصه، TR اش کردم. آخر سر دست کرد توی کیفش 200-300 تومن بهم انعام داد... فکر کن یعنی چقدر دلش برام سوخته بود. با خودش گفته بود لابد، طفلک دختر به این جوونی، چه شغلی داره،... باید دوره بیافته توی بخش و هی TR کنه ... هی TR کنه ... هی TR کنه ...


لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

حسن پاتو

پشت سرش بهش می گفتیم حسن پاتو. هیبت و ژست اساتید را داشت، حتی بهتر. کارگر بخش پاتولوژی بود. کارش این بود  که لامهای نمونه را زیر میکروسکوپها می چید و آخر وقت جمع می کرد و توی جعبه هایشان می گذاشت. ولی هنرش این بود که لامها را بدون میکروسکوپ تشخیص می داد. لام را بالا می گرفت و به ثانیه ای تشخیص را می گفت، مثلا سرطان سلول فلان ِ معده! یا مثلا پنومونی فاز فلان! ... و درست هم می گفت. زکات این هنر را هم به دوستان اهل بخیه سر جلسه امتحان به موقع پرداخت می کرد. اما برای دیگران هیبتش محفوظ بود. 

حالا امروز خبر شدیم که حسن پاتو هم از دنیا رفت. 

پَستی


رفته بودم این خیریه فلان که حدود 50 تا دختربچه و پسربچه رو نگهداری می کنه و به خانواده های بد سرپرست هم کمک می کنه. رفته بودم ببینم شرایط اداپت کردن چجوریه، شرایط سرپرستی و کمک کردن و اینها. عوض این که سینه رو بدم جلو و از در اصلی برم، سرمو انداختم پایین و هدایت شدم به سمت ساختمونی که کنار ساختمان اصلی بود و زده بود "دفتر". در دفتر به یه راهرو باز می شد و راهرو به حیاط در داشت. زمستون بود و مراجعین باید توی این راهرو منتظر می موندن تا از داخل ساختمون صداشون بزنند.

صدامون زدند و رفتیم داخل نشستیم، دو سه تا میز بود که مراجعین پشتش می نشستند تا مسؤول مربوطه بیاد و به کارشون رسیدگی کنه. نوبت من که شد و چند جمله ای که گفتم تازه اون خانم گفت: ئه! فکر کردم شما مددجویید! بفرمایید ساختمون اصلی و فلان و اینها. یه دو تا فرم هم گذاشت جلوم که شغل و مشخصات رو بنویسم که اگه نیاز داشتند خبر بدند ...


باید زمستان باشد و مددجو باشی و توی راهرو ایستاده باشی تا سنگینی اون نگاه و اون صداشون رو با تمام پوست و استخوانت حس کنی.


...


مامان آنجا بود، و ما از بن وجودمان مضطر بودیم. برای کلمه مضطر اگر بشود تصویری کشید، به یقین، تصویر آن روزهای ما بخشی از آن است. رفتارشان با مامان بد بود. رفتارشان با ما بد بود. نمی خواستیم بلد نبودیم رشوه بدهیم. می خواستیم انسان باشیم و روابط را انسانی جلو ببریم. تا اینکه دکتر بیهوشی گفت: یه پولی به بچه ها بدهید. پرسیدیم چقدر، گفت. پول را گذاشتیم توی پاکت، با یک جعبه شکلات See’s که بابا آورده بود. رفتم دادم به سر پرستار آی سی یو، با ابراز شرمندگی و گفتن ناقابل است و اینها. از دستم گرفت. گفت: به بچه ها میگم براش دعا کنن ...


پستی و سردی و سنگینی این جمله اش توی نوشتن معلوم نیست. فقط وقتی می شنویش، می بینی که تا ته استخوانهایت یخ می زند.

رفتارشان بهتر نشد.


لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

اسمی برایش سراغ ندارم

برای من اجرای نمادین حکم، اجرای نمادین شلاق، اجرای نمادین اعدام ... یک معنی می دهد، و آنهم این که با آدمهایی بس روان گسیخته طرفیم. با آدمهایی که حال و روزشان بسیار بحرانی تر و البته ترسناکتر از آن است که گمان می رفت . آدمهایی که  با حمله های نیم شبشان، با علم کردن صحنه های اعدام نمایشی،  با ترساندن حریف دست و پا بسته شان - و نه مجرم - تفریح می کنند، من فکر می کنم تفریح می کنند . من فکر می کنم  بیمارند و به معنای پزشکی کلمه، سادیسم دارند.



پی نوشت: این کلمه نمادین که خانم توحیدلو در توصیف آن صحنه به کار برده انگار دستک و دنبک داده دست عده ای. خودش بعدتر در گودر و در جواب به فلان پست وبلاگی این طور توضیح داده:

"از همان ابتدا قصد نداشتم در این شرایط این موضوع را خبری نمایم. کما اینکه از زمان صدور حکم یک سال می گذرد و این مدت خبری از این موضوع درج نشده بوده است. بعد از اجرای حکم که برایم واقعا غیر قابل باور هم بود،‌تنها به نوشتن یک دلنوشته اکتفا کردم که تا زمانی که اصل خبر پخش نشد جز کسانی که از ماجرا مطلع بودند معنای آن را نمی دانستند.
بعد از پخش خبر یا باید موضعی می گرفتم یا سکوت می کردم. سکوت برایم ارجح تر بود. مصالحی که مانع از نوشتنم می شد زیاد بود. شاید زمانی باشد و بشود که درباره این مصالح شخصی هم نوشت. اما وقتی دیدم دوستانی نگران شده اند و یا اینکه ناراحت جای ضربه های شلاقند خواستم کمی ماجرا آرام تر پیش برود. همین شد که از لفظ نمادین استفاده کردم. نمادین بودن به معنای عدم اجرای حکم نیست. متاسفانه علیرغم رویه، خصوصا درباره خانم ها این حکم اجرا شد. اما همین آرام تر بودن ضربات باعث شد از لفظ نمادین استفاده کنم. و درد این ماجرا دردی فراتر از درد فیزیکی بود که دوستان نگرانش بودند.
اما دوستان و هم سفرهایمان بهتر بود بجای دروغین خواندن حرف ها پرسش از من می کردند. من جواب چند نفری را که این پرسش را کردند به شکل ایمیلی داده بودم. حتی خیلی دقیق تر. اخلاقی تر آن بود که بجای انتقادی اینچنین بابت تلاش من برای اخلاقی عمل کردن و آرام کردن فضایی که خودم در ایجادش نقشی نداشتم،‌به کم و کیف وقایعی چنین می پرداختیم.
درباره حکم خواهم نوشت. اما واقعیت اینجاست که انتخاباتی اتفاق افتاد. شوری درگرفت. از فردای انتخابات بازداشت شدم و تنها نکته ای که در پرونده من بود فعالیت انتخاباتی بود که مطابق هیچ قانونی جرم نبود. مطابق روال- اول بازداشت و بعد اتهام تراشی- با من برخورد شد و برای مصداق به مواردی از وبلاگ استناد شد که گفتنش هم جای بسی درد دارد. تمام این حکم هرچند ظاهرش انتخاباتی بود ولی نهایتش از فعالیت ها و روابط مجازی اینجانب بود.
تصریح می کنم که حکم من مغشوش تر از آن است که بتوان قانونی نوشت و از هم تفکیکش نمود. اما مجازات توهین به ریاست جمهوری در آن حکم ، معادل صدهزار تومان بوده است که پای زندان های رفته حسابش کردند که مبلغی هم طلبکار شدم.
اما اگر ماجرا آنقدر ارزشمند بود که بخواهید بیشتر بدانید این نوشته بسیار به آنچه گذشت نزدیک است.
http://www.kaleme.com/1390/06/24/klm-73196/ "



لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

با جوهر نامرئى نوشته ام

... عزيز

... وقتهايى هم هست كه هوس مى كنم چاه ديگرى بكنم، زير اين چاه، زير همه چاههاى دنيا و بازهم بيشتر فرو بروم.

ديشب خواب يك هلال ماه را مى ديدم با يك ستاره، خواب ماه و ستاره ... كه از سر چاه پيدا بود. تعبيرش را برايم بگو.

از دونده تو انگار خزنده اى بيشتر نمانده ...

لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

خب ... قربون شما


دارم مدارك جمع مي كنم براى رفتن به كانادا. چرا اين كار را مى كنم؟ نمى دانم. چون بابا مى خواهد؟ احتمالاً نه. اگر براى بابا هم نبود احتمالاً همين كار را مى كردم. چون مامان دلش مى خواست؟ نمى دانم. ولى اگر خواسته مامان هم نبود، لابد دير يا زود بار و بنديل را مى بستم.

چون دوستان عموماً رفته اند و كسى اينجا نمانده است؟ نمى دانم. ولى وقت ماندنشان هم آنچنان دوستيى ازشان صادر نمى شد. دوستى از آن جنس كه بقول سايه اندر بر وی گريه انباشته را بتوانى سر داد. توقع زياديست البته، چیستا خودش می داند.

شايد براى اينكه ماندن و بدرقه كردن برايم سخت شده. شايد براى اينكه از اين حس بدرقه كردن فرار كنم. براى اينكه يكروز خرت و پرتهاى روى ميز درمانگاه را مرتب كنم، كاغذها را توى كشو بگذارم، چراغها را خاموش كنم و به خودم بگويم: خب قربون شما... ما كه رفتيم. شايد براى خود حس رفتن. رفتن و هميشه رفتن.

شايد براى اينكه در مقابل همه چيزهايى كه تحملشان سخت است بتوانم به خودم بگويم: "خب موقتى ست، من كه به هر حال دارم مى روم." يا شايد هم براى آنكه خودم را از تن دادن به معاشرتهاى اجبارى معاف كرده باشم و بتوانم مكالمه را با گفتن اينكه: "معلوم نيست تا اون موقع اينجا باشم" ظفرمندانه ختم كنم.

شايد براى اين كه شانسمان را امتحان كرده باشيم. براى اينكه آنجا شانس بچه اداپت كردن به خودمان بدهيم. بچه اداپت كنيم، بنيادى به اسم مامان راه بيندازم، مزرعه باد و خانه خورشيديمان را داشته باشيم، كامپيوتر يونيت خانه را راه بيندازيم و ... و رؤياها و رؤياها ... شايد براى اينكه شانس رؤيا ديدن به خودمان بدهيم.

لینک همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

هوای بهاری صبح شهریور تهران ...

و منی که عادت داشتم از شهریور بیزار باشم - بی آنکه بدانم، و حتی بترسم که مبادا بچه‌اکم را شهریور بزایم؛

با فصلها آشتی خواهم کرد.

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

But it’s my home, all I have known



Give Me Freedom ! by BenTaher
Give Me Freedom !, a photo by BenTaher on Flickr.


When I get older, I will be stronger
They’ll call me freedom, just like a Waving Flag
And then it goes back, and then it goes back
And then it goes back
Born to a throne, stronger than Rome
But Violent prone, poor people zone
But it’s my home, all I have known
Where I got grown, streets we would roam
But out of the darkness, I came the farthest
Among the hardest survival
Learn from these streets, it can be bleak
Except no defeat, surrender retreat
So we struggling, fighting to eat and
We wondering when we’ll be free
So we patiently wait, for that fateful day
It’s not far away, so for now we say
When I get older, I will be stronger
They’ll call me freedom, just like a Waving Flag
And then it goes back, and then it goes back
And then it goes back
So many wars, settling scores
Bringing us promises, leaving us poor
I heard them say, love is the way
Love is the answer, that’s what they say,
But look how they treat us, make us believers
We fight their battles, then they deceive us
Try to control us, they couldn’t hold us
Cause we just move forward like Buffalo Soldiers
But we struggling, fighting to eat
And we wondering, when we’ll be free
So we patiently wait, for that faithful day
It’s not far away, but for now we say
When I get older, I will be stronger
They’ll call me freedom, just like a Waving Flag
And then it goes back, and then it goes back
And then it goes back
When I get older, I will be stronger
They’ll call me freedom, just like a Waving Flag
And then it goes back, and then it goes back
And then it goes back
(Ohhhh Ohhhh Ohhhhh Ohhhh)
And everybody will be singing it
(Ohhhh Ohhhh Ohhhhh Ohhhh)
And you and I will be singing it
(Ohhhh Ohhhh Ohhhhh Ohhhh)
And we all will be singing it
(Ohhh Ohh Ohh Ohh)

When I get older, I will be stronger
They’ll call me freedom, just like a Waving Flag
And then it goes back, and then it goes back
And then it goes back
When I get older, when I get older
I will be stronger, just like a Waving Flag
Just like a Waving Flag, just like a Waving flag
Flag, flag, Just like a Waving Flag.
Waving Flag – K'naan 

این آهنگ کنعان عبدی - خواننده و شاعر اهل سومالی و ساکن کانادا - را از اینجا گوش کنید.


۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

سقط القذافی

سحر 31 مرداد، بیدار می شوم و خبر اینست: طرابلس سقوط کرد.

چشم از تلویزیون بر نمی‌دارم، صبح روزی که خبر دیکتاتور را می‌شنوی، صبحی ست مثل تمام روزها. چقدر حالا ساده به نظر می‌رسد: پامال کردن تصویر دیکتاتور، وی نشان دادن رو به دوربین،  و تیراندازی هوایی، چقدر آسان به نظر می‌رسد. شیشه عمرش دست مردم است.

صبح روزی که ... مرد، هم، صبحی بود مثل تمام روزها. بیدار شدیم، و رادیو قرآن پخش می‌کرد. بابا مدتها تلویزیون نمی‌خرید. می گفت خبری نیست، الا این یکی، که آنرا هم لابد مردم رقص کنان در کوچه خواهند آورد. خبری که آن همه سال منتظرش بودیم، حالا چقدر ساده به نظر می‌آمد. صبح هم. خورشید تابان تر نشد. باران نعمت سرازیر نشد. آن رنگ خاکستری روی شهر هم جایش را نداد به سبزی باغ.

مفسر مصری سی ان ان می گوید: Beautiful dream coming true


۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

It is accomplished

یک چیزهایی هست که فقط باید صبر کرد تا رسیدنشان. پیش بینی و حدس و پیشگویی و حساب کتاب برایشان فایده ندارد. فقط باید صبر کنی، صبر کنی تا زمان بگذرد و وقتش برسد. صبر کنی تا آخر فیلم که چشمهایت را باز کنی و ببینی صلیبت بالا می رود، و ببینی روی صلیبی، چشمهایت را باز کنی و به خودت بگویی: It is accomplished
.
.
.

Crucified Christ

عکس:

Crucified Christ

Crucifixion

Fifteenth century, from the 'Instruments of the Passion' sequence. Very high up in the east window, Blanchland, Northumberland.

از فلیکر


لینک: همین پست در وردپرس

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

روباه باش

پیرزن گفت:
" اگر راهش را پیدا نکنی هی می میری و زنده می شوی. می میری چون درد می آید سر بختت. چون فکرت خراب شده، آن وقت است که راهی جز مردن نداری. زنده می شوی چون راهی خودش را به تو نشان داده. یکی برای یک دقیقه هم که شده با محبت نگاهت کرده و نگذاشته بفهمی بی کسی. یک نوری تو دلت جوانه زده که نمی دانی مال کجاست. معلوم هم نمی شود عاقبت هیچ وقت. شاید آن نور وهمی است، چون می خواهی زنده بمانی. آدمی که آرام است همان کِیفی را می کند که خضر می کند. غیر از این زندگی ات تکه پاره می شود. هر چقدر عقلت را روی هم می گذاری می بینی خودت را نمی شناسی چون هر روز یکی هستی. درد مأمور شیطان است. مأمور این است که عمرت را جوری تکه و پاره کند که دیگر نتوانی وصله اش کنی. روباه باش نگذار بیشتر از این تکه و پاره ات کند. تو اولی اش نیستی، آخری اش هم نیستی ..."

پَستی – محمدرضا کاتب

لینک: همین پست در وردپرس