روزانه ها


شنبه 29 بهمن


خواستم برم باشگاه. انقدر داونم که می ترسم همون وسط بزنم زیر گریه. منصرف شدم. توانش نیست. گاهی هم اینجوری میشه دیگه.


دوشنبه 13 تیر
رفتم بالاترین عضو شدم. خنده دار است نه؟ حالا، که تب گوگل پلاس همه را گرفته. خب هنوز راهم نمی دهد. بی تقصیرم.
دوشنبه 6 تیر
بین تمام کارهای با فایده و بی فایده ای که میشد انجام داد، فلیکر رو انتخاب کردم، کمی ور رفتن با عکسها، … و همین.
دار الترجمه رفتن و حساب کردن بابت ترجمه ها، و تلفنها، و بانک رفتن، و جابجا کردن لباسها، و دور ریختن کاغذها و کتابهای دورریختنی بماند برای فردا.
تب دارم هنوز؟

چهارشنبه 25 خرداد

دارم مثل بچه ها گریه می کنم. موبایلم رو داده بودم تعمیر، سوکت شارژش خراب شده بود. حالا می بینم مردک اس دی رمم رو  برداشته... همه عکسای سه سال گذشته،   ... دو هفته ست. از خریت خودم گریه می کنم. مثل بچه ها گریه می کنم.


پنجشنبه شب

کاش امروز رفته بودم بهشت زهرا... امشب شب آرزوهاست، ... آرزو می کنم همیشه ببینمت، بشنومت، لمست کنم، آرزو می کنم این جاده رسیدن به تو را تندتر بدوم، بدون خستگی، بدون حواسپرتی


ببخش، غمگینم


پنچشنبه، 19 خرداد 89

دو روزه ساعت 9، آمبولانس بهشت زهرا میاد جلوی خونه بغلی می ایسته، جماعت لا اله الا ا... می گن، یه خانمی هی داد می زنه مامان، مامان ... بعد پیکر رو توی آمبولانس میذارن و میرن

چک مامان هنوز توی کشو مونده. نمی تونم تصمیم بگیرم
 کارهای خونه رو هواست، می رسم انباری رو مرتب کنم؟