۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

جنسان ششم، جنس دوم از جهان سوم

دکتر ف معاون مرکز بود، برای چند وقتی. بین قدیمی ترها به شوخی کارتونی دست به دست می شد که نشان می داد هر چند سالی که جایی بمانید به چی تبدیل می شوید. آخرینش، تصویر درازگوشی افسرده حال بود.

یکبار، از آن وقتهایی که به خودت، به کارت، به بودنت، به تأثیرت شک می کنی، از دکتر ف پرسیدند: تا کی بنا داری اینجا بمانی، بین اینهمه درهم ریختگی و بلاتکلیفی؟ جواب داد: تا وقتی بهم توهین نشده باشد. و باز ما بحث می کردیم توهین چیست؟ و آستانه اهانت پذیری کجاست؟ و ... . ف به ما می خندید. اصطلاحش این بود: جوانید دیگر! و ما واقعاً جوان بودیم. و خیال می کردیم توهین ته دنیاست.

اسفند همان سال، یک روز دکتر ف آمد مرکز، سوئیچ ماشین و موبایلش را روی میزش گذاشت، از اتاق بیرون رفت و دیگر به مرکز برنگشت. آستانه تحملش برای اهانت ظاهراً پیشترش سر آمده بود. یکسال و نیم بعدش مرکز منحل شد. خوبیش این بود که کار هیچکداممان حداقل به حال آن درازگوش افسرده نرسید.

حالا امروز، نامه ای را آوردند محل کار که امضا کنم. موضوعش اعلام شرایط تمدید قرارداد کارکنان خانم بود. توضیح داده که با توجه به ضرورت ارتقاء سلامت اداری و مبارزه با فساد امضا کنید که قانون حجاب و عفاف را رعایت می کنید و تأکید کرده که کمیسیونی چند نفره این التزام شما را تأیید خواهد کرد. نامه را رئیس ستاد ارتقاء سلامت اداری و مقابله با فساد امضا کرده بود.

روزگاری هم بود که اگر چنین نامه ای می آمد، یقه چاک می دادم و داد می زدم و کیفم را بر می داشتم و می رفتم و در را هم پشت سرم می کوبیدم. مثل آنروزی که انترن زنان بودم و با روپوش بیمارستان، نوزادی کام شکری را تا درمانگاه فلان همراهی می کردم. جلوی ورودی درمانگاه سپاه، راهم نداده بودند و گفته بودند باید چادر سرت باشد. قبول نکرده بودم، بچه را داده بودم بغل بهیار همراه و رفته بودم در آمبولانس، منتظر نشسته بودم. سه ماهی از 18 تیر می گذشت. پدر بچه که همراه آمبولانس بود و ریشی مکتبی داشت برگشته بود و ابراز کلی تهدید و تحذیر، و سعی کرده بودم اشکهایم را فرو بخورم و برایش فصل مشبعی گفته بودم در باب مسؤولیت مدنی و تن ندادن به هر خواسته نامعقول و فلان و ...

یا آن سال، دم در ورودی دانشگاه شریف، که گفته بود مقنعه نداری و راه نداده بود، و ایستاده بودم همانجا و گفته بودم زنگ بزنید دکتر فلان، رئیس گروه فلان و بگویید تشریف بیاورند دم در همینجا جلسه شان را تشکیل دهند.

حالا؟ حق و حقوق و شأن و منزلت کلماتی عاری از مفهومند، برای شهروند درجه nام این جهان (درجه ششم می شود به گمانم، جنس دوم از جهان سوم، مثلاً جنسان ششم ... خوبه اتفاقاً، جنسان در مقابل انسان، تازه اونم درجه ششم اش). بار اول که نیست، اغلب ما اکنون متقاعد شده ایم که اینهمه نسبتهای فساد و ابتذال و فحشا و چه و چه، که نصیب شهروندان شده است، از علتهایش یکی هم اشتغال ذهنی بیمارگونه گویندگان با امورات جنسی است، نمونه اش هم همین ارجاع نابجا به داستان کنیز و کدو از ... و همین چیزها که شنیده ایم.

به هر حال نامه را که برایم آوردند، داد نزدم، یقه چاک ندادم، نامه را پاره نکردم، برعکس، نامه رسان را که خجل بود و پیاپی عذرخواهی می کرد، دلداری هم دادم، از همدردیش تشکر هم کردم. بهش گفتم فرمالیته است لابد. و امضا کردم.

امضا کردم، اما دلم می خواست زیرش پی نوشت بزنم: "این عوعو سگان شما نیز بگذرد".

آن "شهزاده ای" که خیال می کرد "مرگش در نمی رسد، مگر آنکه از تب وهن دق کند"، حالا سخت جان و پوست کلفت شده است. و فعلاً انگار به تب ایستایی و بی مرگی دچار است.

...


پی نوشت: "این عوعو سگان شما نیز ..."

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

تصویر

رفته بودیم برگه انحصار وراثت را بگیریم، آماده نبود. حین انتظار، کارشناس حوزه را که روز اول کارم به او افتاده بود به همسرم نشان دادم. وصفش را گفتم برایش، کفشهای نوک تیز پاشنه قیصری اش که به قرمزی می زد و پنجه اش به بالا تاب خورده بود و سگکی طلایی داشت که مرا یاد مهمیز گاوچرانها انداخته بود، بارانی چاک دار سورمه ای بلندش که تا مچ پا می رسید و در اتاق هم تنش بود، و نحوه صحبتش با زن مسنی که پیش از من، کارش به او افتاده بود، همین.

بی آنکه کلام بیشتری بگوییم، همان چیزی را در او دیده بود که من هم آنروز حس کرده بودم. در راه برگشت، داستان زنی را برایم تعریف کرد که اخیراً جایی خوانده بود، زنی در ورامین که با حاج آقایی نامدار همکار شده بود، و بی تاب شدن آقا و باقی قضایا ...

بگذریم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

دوشیزه و مرگ

مادر پدرم که از دنیا رفت، من بیمارستان بودم. مامان تلفن کرد پرسید کی میایی؟ گفت باید برویم خانه مامان بزرگ. پرسیدم باید برویم؟ گفت بله. و من دانستم مادربزرگ از دنیا رفته است.

مامان، حائلی بود میان من و مرگ. مامان که بود من مرگ را می فهمیدم. یک بار گفته بودم وقتی بدن - فقط بدن، جسم - شایستگی بودن را از دست می دهد، مرگ می رسد. پوسته ای ست که باید کنار گذاشته شود. مامان حرفم را پسندیده بود. خیال می کردم مرگ را می فهمم. بودن مامان مرگ را تلطیف می کرد، قابل درکش می کرد.

حالا که مامان نیست، من بی واسطه با مرگ رو در رو شده ام. حرفهای آن موقع به کارم نمی آید. پسش بر نمی آیم.
.
.
.

"دوشیزه و مرگ" شوبرت را از اینجا گوش کنید.