۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

گفتگویی که نخواهد مرد - ارزش اعتراضات

بخش پایانی از گفتگویی که نخواهد مرد - میان واسلاو هاول و میلان کندرا درباره ارزش اعتراضات

این معمایی است که میلیونها انسان که در بلوک شوروی زندگی می کردند با آن دست به گریبان بوده­اند اما معدود نویسندگانی جدی­تر از هاول و کندرا به آن پرداخته­اند. نمایشنامه هاول در سال 1978 به نام "اعتراض" توجیهاتی را که بیشتر افراد در پرهیز از مقابله با ستمگرانشان ابراز می­دارند بی­رحمانه مورد بررسی قرار داده است. نمایشنامه شامل گفتگویی طولانی است میان وانِک (همزاد هاول) و استانِک، آشنایی که درون سیستم کار می کند و به نظر می رسد حداقل در بخشهایی ملهم از  مباحثه با کندرا باشد.

در "اعتراض"، استانِک از وانِک که حالا جزو مخالفین است کمک می­طلبد. از وانِک می خواهد تا طوماری در حمایت از یک خواننده زندانی پاپ که دختر استانِک از او باردار است تهیه کند. اما در کمال تعجب می­بیند که وانِک پیشتر طوماری که به امضای بسیاری از مخالفین رسیده است تهیه کرده است. وانِک از استانِک می­خواهد که او هم امضا کند. آنچه در پی می­آید مونولوگ طولانی استانِک است که خواندنش دردناک است. احساس شرمساری او کاملا عیان و عریان است و تلاشهایش برای سرکوب این شرمساری با ملاحظات تاکتیکی واضحاً ابزاری بسیار رسواست. در انتها استانِک موقعیت نادرست خود را اینگونه توجیه می­کند که اضافه کردن نام او به آن طومار خودخواهانه است زیرا تنها باعث تحسین او خواهد بود اما برای خواننده کاری نخواهد کرد. آشنا به نظر نمی­رسد؟

صحنه بسیار مشابهی نیز از یک "کمینگاه طوماری" در رمان سال 1984 کندرا "سبکی تحمل­ناپذیر هستی" وجود دارد. "توما" یک جراح سابق است که به دلیل نوشتن مقاله­ای که دولت پس از 1968 را خوش نیامده است در حال حاضر به عنوان یک پنجره پاک­کن در پراگ مشغول کار است. یک سردبیر پیشین و پسر توما از او می­خواهند تا طوماری را در حمایت از زندانیان سیاسی چک امضا کند. توما در موردش فکر می­کند و عمل امضا کردن را "احتمالا شرافتمندانه اما مطمئناً کاملاً بی­خاصیت" می­بیند. به علاوه پسرش و سردبیر او را برای امضا کردن به نحوی تحت فشار قرار می­دهند که مشابهت ناحوشایندی با روشهای اجباری رژیم دارد. در انتها توما نتیجه می­گیرد عشقش به همسرش ترزا امضا کردن را غیرممکن می­کند: "تنها یک معیار برای تمام تصمیمات او وجود داشت: نباید کاری کند که به ترزا آسیبی برسد. توما نمی­توانست زندانیان سیاسی را نجات دهد اما می­توانست ترزا را خوشحال کند".

در مصاحبه 1986 هاول مشخصاً به این صحنه از رمان "سبکی تحمل­ناپذیر هستی" اشاره می­کند. در عین تمجید از رمان کندرا، هاول بیان می­دارد که در حقیقت طومار مورد اشاره  اثرات خوب بسیاری داشته است: نخست، این طومار با مطلع ساختن زندانیان از این که فراموش نشده­اند و مردم هنوز دغدغه آنان را دارند خوراک روحی حیاتی برای زندانیان به حساب می­آمد و دوم، طومار روند آهسته اما پیوسته صاف کردن ستون فقرات مدنی ملت چک را آغاز کرده بود.

با اینهمه چه کسی می­تواند با منطق توما بحث کند؟ اعتراض به یک رژیم تمامیت­خواه به معنای ایجاد عامدانه دشواری نه تنها در زندگی شخص بلکه در زندگی تمام افراد خانواده­اش و حتی کودکانش است.

شاید طنز شیرین مباحثه هاول – کندرا در اینست که کندرا که در اینجا نقش آدم خوش­بین را بازی می­کند، چند سال بعد به فرانسه مهاجرت می­کند و به مهمترین سخنگو در غرب برای این گزاره بدل می­شود که تهاجم شوروی به چکسلواکی نوعی "حکم مرگ" برای کشورش بود و "فاجعه­ای بود که عواقبش تا قرنها حس خواهد شد". معلوم شد که کندرا نه یکبار بلکه دوبار در اشتباه بوده است. در بحث با هاول این ادعای او که بهار پراگ در مقابل تهاجم شوروی جان سالم بدر برده است حالا خنده­دار به نظر می­رسد. بعدتر نیز وقتی در "سبکی تحمل­ناپذیر هستی" نوشت که چکسلواکی مکرراً تحت انقیاد روسیه در خواهد آمد همانقدر اشتباه می­کرد. او خبر نداشت که پیش از آن که آن دهه به پایان برسد، چکسلواکی، به لطف "عریان­نمایی اخلاقی" رئیس­جمهور جدیدش مجدداً آزاد خواهد بود.

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

گفتگویی که نخواهد مرد - عریان نمایی اخلاقی

بخش دوم از گفتگویی که نخواهد مرد - واسلاو هاول و میلان کندرا

عریان نمایی اخلاقی

در مارس 1969 کندرا طی مقاله ای با نام "بنیادگرایی و عریان نمایی" که در "هوست دو دومو" چاپ شد ردیه ای بر مقاله هاول منتشر کرد. در بخش نخست این مقاله، کندرا به نظرات هاول پاسخ می دهد.

" این گفته هاول که سرنوشت چک تقدیری است که او به آن معتقد نیست مستدل تر از آن نیست که اگر می گفت چون به سرنوشت انسان معتقد نیست تصمیم ندارد پیر شود. تقدیر ان چیزی است که به سهم برده می شود. انسان میراست و بوهمیا در مرکز اروپا واقع است. سیاست چک باید از شناخت تقدیر چک و امکانات موجود در آن نشأت گیرد.

ما می توانیم از زوایای گوناگون به سال 1968 بنگریم. با این حال به سختی می توان انکار کرد که در این سال بود که ما -پس از دیرزمانی بازشناسی امکانات چکسلواکی را آغاز کردیم.

شرایط پس از آگست را کسانی که تنافضات آن را نمی بینند در نخواهند یافت. آگست نشانگر زمانی است که ارتش روسیه در مملکت ما ماند. اما نشانگر توقف – و حتی در بسیاری نقاط تقویت یا جوانه زدن خودبخود - آن چیزی که من آن را پروژه سوسیالیستی روسی شده بسیاری ساختارهای زندگی ملی می نامم نیست. شرایط دشواری ست (شاید از آنچه می­پندارم دشوارتر است)، اما یک تحلیل انتقادی به هیچ روی ما را محق نمی کند که امیدهایمان را از دست رفته ببینیم."

از اینجا به بعد اما کندرا از موضوع بحث هاول منحرف می شود و دربستر جدیدی به بحث می پردازد: تحلیل روانشناسانه ذهن هاول که گزندگی لجام­گسیخته ای هم دارد.

"هاول می گوید که هیچ امیدی باقی نمانده است. اما این موضوع بر خلاف دیگران نه تنها در او هیچ نوع تسلیم یا یأس ایجاد نمی کند، بلکه بر عکس موجد اشتیاق نیرومندتری برای عمل است. اما وقتی هیچ امیدی باقی نمانده است، برای چه هدفی باید کوشید؟ به هر حال هاول هیچ نوعی از اقدام را غیر از اقدام خطرپذیر – آن­چنان که خود آن را می نامد- در ذهن ندارد. به عبارت دیگر، اقدامی ست که نه تنها ترسی از شکست در آن نیست، بلکه (در واقع بیایید یکبار دیگر به خود یادآوری کنیم: هیچ امیدی نمانده است) حتی روی موفقیت هم حساب نمی کند. به هدف موفقیت انجام نمی شود و بنابراین نسبت به ملاحظه عواقب و زمان­بندی اقدام – و به عبارت دیگر هر آنچه که تاکتیک نامیده می شود هم بی تفاوت است. چنین اقداماتی تنها یک هدف دو سویه دارد: 1- از بی اخلاقی پایان­ناپذیر جهان پرده بردارد و 2- مؤلف خود را در نهایت اخلاقیات خالصش باز نمایاند.

به این ترتیب آنچه در ابتدا یک تمایل اخلاقی خالص (پس زدن جهان بی عدالت) بوده است به عریان­نمایی خالص بدل شده است. تلاشی برای نمایش عمومی زیبایی­های اخلاقیات شخص که از تلاشهایی که برای بهبود اوضاع می­شود مهم­تر است.

شرایط ناامیدانه همیشه در افراد صادق تمایلی برای نشان دادن خلوص موضعشان برمی­انگیزد. انسان صادق در تیره­ترین دیکتاتوری­ها مشتاق است که حداقل یکبار مخالفت خود را اعلام کند، حتی اگر هیچ چیز و هیچ کس از آن نفعی نبرد و مجبور شود عواقبش را به عهده گیرد. این تنها راهی ست که برایش باقی مانده است تا حداقل آخرین دارایی­اش – وجهه­اش را نجات دهد.

عکس قضیه هم صادق است. شخصی که برای خود­نمایی مشتاق­تر است به سمت نا­امیدانه دانستن اوضاع متمایل می­شود. زیرا تنها شرایط ناامیدانه است که او را از وظیفه توجه به تاکتیک می­رهاند و فضایی برای بیان خود و نمایشش به او می­دهد. وی  نه تنها این را به شکل شرایط بدون برد می­فهمد بلکه (او که مجذوب اغوای مقاومت ناپذیر برخوردهای تئاتریست) خود – با رفتارش – عمل خطرپذیر خود است، اوست که می­تواند آن را به این صورت انجام دهد.

بر خلاف افراد منطقی (که در کلام او منظور افراد ترسوست) او ترسی از شکست ندارد. به هر حال آنقدر هم ضعیف نشده است که آرزوی پیروزی داشته باشد. به بیان دقیقتر او آرزومند پیروزی آن امر درستی که به خاطرش کار می کند نیست. او به شخصه در شکست آنچه در آن قهرمان است ظفرمندتر است. زیرا این شکست امر درست است که  با نور یک انفجار، تمام بدبختی دنیا، و تمام شکوه شخصیت او را روشن می­کند."

هرچند این مقالات بیش از 40 سال قبل نوشته شده­اند، درون­مایه­هایی دارند که هر دو نویسنده در طول سالهای بعدی فعالیتشان به آنها پرداخته­اند. مثلا کندرا همچنان مجذوب "سرنوشت ملتهای کوچک" باقی ماند. این مطلب برای دهه­ها موضوعی بود که او بارها و بارها در مقالاتش به آن پرداخت – نقش منحصر به فرد هنرمند در ملتهای کوچک، آسیب­پذیری ملتهای کوچک در برابر همسایگان بزرگتر و حتی آنطور که در "پرده­ها" نوشته است "تروریسم خُرد"ی که ملتهای کوچک در حق هنرمندانشان با "فروکاستن معنای کلی کار در حد نقشی که آنها در وطنشان انجام می­دهند".


اما برجسته­ترین میراث مباحثه این دو، از سؤال کندرا در "بنیادگرایی و عریان­نمایی" منشأ می­گیرد. آیا از برانگیزاندن اعتراضات عمومی در برابر قدرت سرکوبگر بسیار قوی­تر چنانچه اطمینان حاصل شود که 1- اعتراض در رسیدن به اهداف تعیین شده شکست خواهد خورد 2- به معترضین و خانواده آنها آسیب خواهد رساند مقصودی حاصل خواهد شد؟ و چنانچه شکست قطعی باشد آیا این احتمال وجود ندارد که انگیزه اصلی اعتراض­کننده عملاً آنست که قهرمان به نظر آید؟

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

این بی رسمان زمانه


این بی­رسمان زمانه آن بدیدند و این بشنیدند، ازان گمراهی بعضی را بکشتند و بعضی را بسوختند. مریدان بدیشان برسیدند، و مریدان از ایشان برمیدند، "یضل به کثیراً و یهدی به کثیراً". بازماندگان دهر به طعن و ضرب مشغول شدند، می­پنداشتند که ایمانست، ندانستند که آن طغیانست، لاجرم مشتاقان را دام بلا شدند تا در هبا هبا شدند. این شوخان جاهل از سرِ حسد در خون آن سبک روحان سعی کردند، و آن پاکان حضرت را به دست ناپاکان اوباش باز دادند، تا از سرِ غوغا آن شاهانِ راست­نهاد را برنجانیدند. از بدایت تا نهایت انبیا و اولیا را این گران­جانان دُرّاعه و دستار­پرست از حسد به دست خون باز دادند. آه از دست این ناتمامان.

شرح شطحیات – روزبهان بقلی

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

گفتگویی که نخواهد مرد - واسلاو هاول و میلان کندرا

این مقاله دوشنبه گذشته در سایت رادیو اروپای آزاد منتشر شده است. به نظرم موضوع گفتگو و مطالبی که عنوان شده است بسیار نزدیک به دغدغه های امروز ماست. ترجمه اش را جایی روی اینترنت نیافتم. بنابراین امیدوارم ترجمه و انتشارش اینجا خالی از فایده نباشد.

بخش اول

واسلاو هاول، تا زمان مرگش در 18 دسامبر، یکی از دو نویسنده نامدار زنده چک در جهان بود. نفر دوم میلان کندرا است که 82 ساله است و در فرانسه زندگی می کند.

آنها زوج مکمل جذابی را تشکیل می دادند. کندرا در خانواده ای متوسط در موراویا به دنیا آمده بود، حال آنکه هاول در خانواده ای ثروتمند در بوهمیا متولد شده بود. کندرا در جوانی کمونیست وفاداری بود، ولی هاول هرگز عضو حزب نشد. داستانهای کندرا نگرش بدبینانه ای به طبیعت انسان داشت در حالی که  نوشته های خوشبینانه هاول الهام بخش مردم بود. کندرا چکسلواکی را در 1975 ترک کرد و به عنوان نویسنده ای ساکن پاریس شهرت و ثروتی به هم زد، در حالی که هاول در وطنش ماند تا به زندگی دشوارش به عنوان یک مخالف سیاسی  یا در زندان و یا در سایه مراقبتهای دائمی پلیس مخفی ادامه دهد.

مطلبی که بسیاری در جهان انگلیسی زبان از آن بی خبرند اینست که در زمستان 1969-1968 و چند ماه پس از آنکه کرملین تانکهایش را برای سرکوب بهار پراگ گسیل داشت، کندرا و هاول به نبرد قلمی خشم آلودی با یکدیگر درباره اینکه چه بخشی از آن ویرانه را می شد نجات داد پرداختند.

مناظره در دسامبر 1968 وقتی شروع شد که کندرا در مجله "لیستی" مقاله ای با نام "تقدیر چک" به چاپ رساند. در پایان آن سال پرتلاطم، کندرا از موقعیت بهره گرفت و عنوان کرد که اگرچه قرار گرفتن به عنوان کشوری کوچک در میان همسایگان بد محدودیتهای گریزناپذیری را به همراه دارد، اما همه چیز از دست نرفته است و حتی دلایلی برای امیدواری وجود دارد.

"برجستگی اوضاع سیاسی نوین چکسلواکی  آنچنان دور از دسترس بود که بعید می نمود به مقاومت بر نخورد. این برخورد البته شدیدتر از آن بود که انتظارش را  داشتیم و آزمونی که این وضعیت با آن مواجه شد بسی بی رحمانه بود. اما من حاضر نیستم آن را چنان که  مردم گریان ما مایلند، فاجعه ملی بنامم. من حتی جسارت می ورزم و بر خلاف نظر عامه، معتقدم اهمیت پاییز پراگ ممکن است حتی بر اهمیت بهار پراگ پیشی گیرد.
آنچه روی داد چیزی بود که کسی انتظارش را نداشت. اوضاع سیاسی جدید دربرابر این تعارض وحشتناک تاب آورده است. عقب نشسته است، درست. اما در هم نشکسته است. سقوط نکرده است. حکومت پلیسی را باز نگردانده است، محدودیتهای عقیدتی را بر زندگی روشنفکرانه نپذیرفته است، خودش را انکار نکرده است، به اصولش خیانت نکرده است، مردم را تسلیم نکرده است، و نه تنها حمایت مردم را از دست نداده است بلکه در مواجهه با خطری مرگبار، ملت را که موجودیت داخلی اش حتی نسبت به پیش از آگست قویتر شده است پشت سر خود متحد کرده است. اگر نمایندگان سیاسی ملت قرار است با احتمالات همانطور که اکنون وجود دارند مواجه شوند، گروههای مختلف مردم  به خصوص جوانان با خود، آگاهی اهداف پیش از آگست را در کلیت خدشه ناپذیرشان حفظ خواهند کرد. و این مایه امیدواری بسیاری برای آینده است، نه آینده دور، بلکه آینده نزدیک.”

در اوایل 1969، هاول در مقاله ای که با عنوان "تقدیر چک؟" در مجله "توار" چاپ کرد پاسخ آتشینی به کندرا داد.

"همه ما – یعنی همه ملت چک – بی شک باید از اینکه بدانیم به خاطر موضعمان در آگست مورد توجه قرار گرفته ایم، ولو از سوی میلان کندرا – همان مرد روشنفکر بدبین شوخ دنیا که همیشه مایل است زوایای منفی ما را ببیند – خشنود شویم. با اینحال متأسفانه چیزی هست – دیگران را نمی دانم اما قطعاً برای من چنین است – که این احساس رضایت را کم رنگ می کند.

این اوضاع سیاسی جدید لابد دوام آورده است. واقعاً دوام آورده است؟ این سؤال روز است. بخشی از آن بی شک دوام آورده است. ما (فعلا) برای عقایدمان زندانی نمی شویم. ما در حال فدارالیزه شدنیم. گروههای جوانان منحل نشده اند. اما آیا آن امور اساسی و اصلی که همه چیزهای دیگر از آن نشأت می گیرند و باید آن را تضمین نمایند، برقرار مانده اند؟


یک حلقه ارتباطی کاملاً منطقی در این خیالبافی ظاهراً انتقادی، تصور کندرا از "تقدیر چک" است. من به چنین سرنوشتی معتقد نیستم، و فکر می کنم بیشتر و پیشتر از هر چیز، ما خود ارباب سرنوشت خویشیم. این خودخواهی مدافعانه ما را آزاد نخواهد کرد، پنهان شدن پشت موقعیت جغرافیاییمان هم همینطور، ارجاع به کهن تقدیر ما در موازنه میان سلطه و انقیاد در طی قرون نیز ما را آزاد نخواهد کرد. باز هم می گویم، این چیزی نیست جز نوعی انتزاع که مسؤولیتهای واقعی ما در قبال اقدامات واقعی مان را پنهان می کند.

جهان ،هرچند که تصورش بسیار راحت است اما ترکیبی از ابرقدرتهای احمقی که هر چه می خواهند می کنند و کشورهای کوچک خردمندی که کاری ازشان بر نمی آید نیست. در واقع آنچه روی داد به این دلیل نبود که ما چک هستیم و چک ها باید مطابق تقدیرشان به دست همسایگانشان رنج بکشند، بلکه دلایلی بسیار متفاوت و واقعی تر داشت. سخن گفتن از سرنوشت و تقدیر چک به معنی دور کردن گفتگو از علل واقعی اوضاع امروز چکسلواکی و احتمالات واقعی برای شفاف سازی آن است، و طفره رفتن از مسؤولیتهای ناخوشایند، و کاستن از بازتابهای بحرانی عقاید متعصبانه فردی، پیش داوری ها، توهمات، و پراکنده کردن مسؤولیتهای تاریخی واقعی آدمهای تاریخی واقعی در سحاب نامرئی مشابهت های تاریخی مشترک و ارتباطات انتزاعی شان. و اگر کسی بگوید که اینجا تاریخ ما تنها رنگهای حقیقی خود را نمایان کرده است، اوست که در این رنگهای حقیقی – در این مورد واقعی – پنهان شده است.

من نقطه اوج کل ساختار خیالبافانه کندرا را حتی در چیزی فراتر می بینم: ما فرضاً برای اولین بار از زمان پایان قرون وسطی "در میانه تاریخ جهان" ایستاده ایم. زیرا که ما برای اولین بار در تاریخ جهان برای "سوسیالیسم بدون قدرت ماورائی پلیس مخفی و دارای آزادی بیان و نوشتار" جنگیده ایم. تجربیات ما فرضاً چنان بردی برای آینده خواهد داشت که فهم کامل ما را در حال ناممکن می نماید. چه مرهمی برای زخمهای ما! و باز هم چه توهمات مطنطنی! حقیقتاً اگر بناست ما به یکدیگر بباورانیم که کشوری که به دنبال دست یافتن به آزادی بیان است – امری که در بخش عمده جهان متمدن بدیهی است – و می خواهد قدرت گرفتن پلیس مخفی را مهار کند، به واسطه این خواسته ها در میانه تاریخ جهان ایستاده است، آنگاه ما جداً چیزی بیشتر از مقلدانی آبرومند با آن موعودگرایی کوته بینانه مسخره مان نخواهیم بود! آزادی و حاکمیت قانون پیش شرطهای نخستین یک ساختار طبیعی و سالم کارای اجتماعی اند. و اگر بعضی کشورها، پس از سالها محرومیت، برای احیای آن می کوشند، کاری ممتاز در تاریخ به حساب نمی آید، بلکه تنها تلاشی است برای بهبود این ناهنجاری، برای بهنجار شدن. 

نتیجه آن که اگر ما بر طبق قضیه ای که کندرا برای ما اثبات کرده است بپذیریم که چکسلواکی کوچک خوب باهوش شکنجه شده محکوم  به شکنجه که در جای نامناسبی قرار گرفته است، به واسطه جد و جهدش به مهمترین نقطه جهان تبدیل شده است، و به همین دلیل همسایگان شیطانی اش که در انتخاب آنها نقشی نداشته است بی رحمانه مجازاتش می کنند، و لذا تنها چیزی که برایش مانده است تفوق معنوی (و آشکارا در محافل خصوصی، تفوق فرهنگی) بر آنهاست، اگر این تصویر"کیچ"-وار از سرنوشت خود را بپذیریم، نه تنها خود را از تمام سنتهای انتقادی (نه فقط چک، بلکه از هر نوعش) دور خواهیم دید بلکه فراتر از آن، در دامن خود-فریبی ملی فرو خواهیم افتاد که برای دهه ها ما را به عنوان یک اجتماع ملی فلج خواهد کرد."

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

قورباغه زایی آهو

1
چهارم دبیرستان بودم، ریاضی می خواندم و کنکور پزشکی ثبت نام کرده بودم. همکلاسی اهل شعر و داستانم، یکبار که کتاب زیست شناسی را دستم دید زیر گوشم پرسید ببین فلانی، راسته که آدم اگه موقع پریود فلان کار رو بکنه بچه ش قورباغه میشه؟ و جدی هم می پرسید.
لازم نیست آدم زیست شناسی خوانده باشد تا بداند موقع پریود کسی بچه دار نمی شود، بلکه این به عهده عقل سلیم است که قورباغه­زایی آدمیزاد را باور نکند.
به نظر می رسد آموزش همگانی ما بدجور نارسا و بی کفایت است. و جالب است که به همان اندازه که ما از دانستن حداقلهایی از ریاضیات، از بدن خود، از محیط زیست، از ادب، از زبان بی بهره ایم، به همان اندازه هم باورپذیریمان به انواع گزاره های عجیب – و هر چه عجیب­تر – بیشتر می شود.

2
انتخابات 88، مجدانه می کوشیدم آدمها را به رأی دادن به موسوی ترغیب کنم. نشسته بودیم توی بخش. پرونده مریض را می نوشتم. یکی ازم درباره تبخال لب پرسید. آن یکی هم جواب داد که من شنیدم اگر لبت را بزنی به شبنمی که روی دسته آهنی در درست شده علاجش قطعی است. و رو کرد به من که: همینطور نیست؟
پسر جوان ریش تراشیده­ای بود. پرستار بخش بود. می گفت سپاهی ست. از غرولند درباره اوضاع مملکت و گاهی هم فحشهای به صدای بلند با مخاطب نامعلوم که: مرده شور همه تان را ببرد ... پدرمونو درآوردین و ... ابائی نداشت. قبلش بحث مختصری کرده بودیم. معلوم شد طرفدار ا.ن است. درباره اینکه حکومت چطور دارد تبر به تنه خود می زند و حلقه را چنان تنگ کرده که از خواص هم دیگر کسی نمانده می گفتم، و از اینکه ا.ن دزد نیست و ثروتی به هم نزده و دست دزدان را کوتاه کرده می شنیدم. و باز اصرار می کردم که لازم نیست منفعت و ثروت حتما مستقیم توی جیب فلانی برود و همینکه حلقه­ای از شرکا دارد و پول بی حساب را به کارهایی می زند که به جای آنکه منفعت ملت و مملکت را تأمین کند، قدرت و منفعت خودشان را تأمین می کند کافی ست.
با هم حساب شوخی داشتیم. خواستم بگم، قاسم چرا مزخرف میگی. پشیمان شدم. گفتم: بهت حق می دم به ا.ن رأی بدی. قرمز شد و غش غش خندید.
طعنه تندی بود.

3
من هم رأی نمی دهم. این بار رأی نخواهم داد. برای این که انتخابات اینبار ابزار ما نیست برای رسیدن به دمکراسی. رسیدن به دمکراسی که سهل است، برای گشایشی در وضع موجود، برای تغییر در وضع موجود. اما بیانیه وبلاگ نویسان را هم امضا نکردم. برای این­که شعار دلزده­ام کرده، ولو از ناحیه دوستان. برای اینکه فکر نمی کنم این "انتخابات ... آخرین تیر بر پیکر ج.ا خواهد بود". برای اینکه فکر نمی کنم " با تابوت جنازه ای روبرو خواهیم بود".  بر عکس، فکر می کنم این پیکر هفت جان و هفت سر، مادامی که جنازه تیرآجین و تابوت اش بدانیم، مخاطبین خود، هواداران خود، منابع اقتصادی خود، و ابزارهای قدرت خود را پروارتر و کارآمدتر و گسترده تر خواهد کرد. اتوبوس­ها را قطار خواهند کرد و از رعایای ثناگو صفهای چندین ده کیلومتری منتهی به صندوقها نمایش می دهند. هموطنان غربت کشیده هم که از تحرکات و مدیریت رئیس دولت پا در گل مانده سخت احساس غرور می کنند، در ینگه دنیا و چین و ماچین پای صندوق ها می روند و مشت محکم همیشگیشان را بر دهان یاوه گویان شرق و غرب می کوبند.
مادام که این تحریم فراگیر نشود، تیری از کمان کسی به زعم من شلیک نشده ... که بر تابوت آنها فرود آید. من رأی نمی دهم چون چاره ای ندارم. چون همان تک و توک اسمهایی هم که پیش از این خیال می کردیم اگر از صندوق در بیایند، ممکن است گرهی از کار فروبسته مملکت بگشایند، معلوم شد که یا به ضرب حکم حکومتی و یا به زور دگنک پاسبانان حکومتی، دست و دهان بسته از کار در می آیند. من رأی نمی دهم ... و بی رو در بایستی  ... آچمز شده ام.
رأی بدهیم، حکومت خوشحال است، انبوهی سیاهی لشگرِ خوش بر و ظاهر و دوربین پسند دارد که پزشان را به ولایت دوستان لبنان و ونزوئلا و پاکستان و اقصای غور بدهد و رأیشان را در زباله بریزد. رأی ندهیم حکومت خوشحال است، زحمت بیرون کشیدن و مجهز کردن پلیس ضد شورش و سپاه فلان و بسیج فلان از گرده اش ساقط است. میزانسن و کارگردانی، دربست در اختیار خودش است، مشتریهای خودش را دارد، فروش گیشه اش تضمین شده است و برای مشروعیتش هم، پُرسندگان را به همین فروش حواله خواهد کرد. من آچمز شده ام.
اما من هم رأی نمی دهم. با تحریمی­ها همراه شده ام. و از این که به صدای بلند این جمله ممنوعه را تکرار می کنم –که من هم رأی نمی دهم، خشنودم.

پی­نوشت:
متن دوستان وبلاگ نویس در تحریم انتخابات را اینجا بخوانید. شبنامه میخک هم با عنوان "چه باید کرد؟" خواندنی ست.