۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

ما مثل مرده هاى هزار ساله به هم مى رسيم

مجسم مى كنم،

هزار سال ديگر، زنان و مردانى هستند كه به طلب تبرك و نياز جستن ازكوههاى اطراف تهران كه لابد تا آن زمان به برهوتى بدل شده بالا مى آيند.

ميان ايشان هستند كسانى كه به افسانه قديسه اى باور دارند، كه مى گويند جايى در اين ارتفاعات و پاى دو سرو مدفون است. ميان ايشان هستند كسانى كه ارتفاعات شرقى و غربى را به جستن آن دو سرو هزار ساله هروله مى كنند. ميان ايشان هستند كسانى كه مدعى اند شبى در خوابى قديسه را ديده اند كه كنار درختى پر شكوفه ايستاده بود و با انگشت مدفن خود را نشان مى داد.

مى گويند قديسه ، آخرين پيامبر بود. يا مى گويند نه، دختر آخرين پيامبر بود كه بر مرگ پدر تاب نياورد. يا مى گويند ياران پيشين پدرش او را به ضربه اى كشتند. يا مى گويند وصيت كرد كه شبانه به خاكش بسپرند كه دشمنان بر مدفنش آگاه نگردند. يا مى گويند نه، قاتلان بر پيكرش دست يافتند و خود، او را شبانه در خاك پنهان كردند.

ميان ايشان هستند كسانى كه مى گويند نسبشان به ياران او مى رسد. و نيز هستند كسانى كه مى گويند از آنان كه بر دين او بودند، هيچكس باقى نماند. و آنان كه مانده اند همه، از تبار قابيلند.

هزار سال ديگر، زنان و مردانى به جستجوى نشانى، ردى، سايه اى از بهشت، برهوت تفتيده اين خاك را رو به كوههايى كه مى گويند، شبى، فرشته اى در آن نهان شده است، طى خواهند كرد. و گزمه هاى شلاق به دست از پس ايشان مى آيند، مبادا كه بر سنگ مدفنى بايستند و بت پرست شوند.

.
.
.

۱ نظر: