مامان، حائلی بود میان من و مرگ. مامان که بود من مرگ را می فهمیدم. یک بار گفته بودم وقتی بدن - فقط بدن، جسم - شایستگی بودن را از دست می دهد، مرگ می رسد. پوسته ای ست که باید کنار گذاشته شود. مامان حرفم را پسندیده بود. خیال می کردم مرگ را می فهمم. بودن مامان مرگ را تلطیف می کرد، قابل درکش می کرد.
حالا که مامان نیست، من بی واسطه با مرگ رو در رو شده ام. حرفهای آن موقع به کارم نمی آید. پسش بر نمی آیم.
.
.
.
"دوشیزه و مرگ" شوبرت را از اینجا گوش کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر