۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

پَستی


رفته بودم این خیریه فلان که حدود 50 تا دختربچه و پسربچه رو نگهداری می کنه و به خانواده های بد سرپرست هم کمک می کنه. رفته بودم ببینم شرایط اداپت کردن چجوریه، شرایط سرپرستی و کمک کردن و اینها. عوض این که سینه رو بدم جلو و از در اصلی برم، سرمو انداختم پایین و هدایت شدم به سمت ساختمونی که کنار ساختمان اصلی بود و زده بود "دفتر". در دفتر به یه راهرو باز می شد و راهرو به حیاط در داشت. زمستون بود و مراجعین باید توی این راهرو منتظر می موندن تا از داخل ساختمون صداشون بزنند.

صدامون زدند و رفتیم داخل نشستیم، دو سه تا میز بود که مراجعین پشتش می نشستند تا مسؤول مربوطه بیاد و به کارشون رسیدگی کنه. نوبت من که شد و چند جمله ای که گفتم تازه اون خانم گفت: ئه! فکر کردم شما مددجویید! بفرمایید ساختمون اصلی و فلان و اینها. یه دو تا فرم هم گذاشت جلوم که شغل و مشخصات رو بنویسم که اگه نیاز داشتند خبر بدند ...


باید زمستان باشد و مددجو باشی و توی راهرو ایستاده باشی تا سنگینی اون نگاه و اون صداشون رو با تمام پوست و استخوانت حس کنی.


...


مامان آنجا بود، و ما از بن وجودمان مضطر بودیم. برای کلمه مضطر اگر بشود تصویری کشید، به یقین، تصویر آن روزهای ما بخشی از آن است. رفتارشان با مامان بد بود. رفتارشان با ما بد بود. نمی خواستیم بلد نبودیم رشوه بدهیم. می خواستیم انسان باشیم و روابط را انسانی جلو ببریم. تا اینکه دکتر بیهوشی گفت: یه پولی به بچه ها بدهید. پرسیدیم چقدر، گفت. پول را گذاشتیم توی پاکت، با یک جعبه شکلات See’s که بابا آورده بود. رفتم دادم به سر پرستار آی سی یو، با ابراز شرمندگی و گفتن ناقابل است و اینها. از دستم گرفت. گفت: به بچه ها میگم براش دعا کنن ...


پستی و سردی و سنگینی این جمله اش توی نوشتن معلوم نیست. فقط وقتی می شنویش، می بینی که تا ته استخوانهایت یخ می زند.

رفتارشان بهتر نشد.


لینک همین پست در وردپرس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر