۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

برگشتم به آن اداره لعنتى

زن، كه نمى دانست خودش را چه بنامد، دوباره برگشت به آن اداره لعنتى، ظهر تفتيده مرداد تهران رسيد آنجا. ماشين را برد پاركينگ كنارى، ظل آفتاب رها كرد، و از پياده رو كنار به سمت اتاقك مراجعين رفت. بيست و چهار سال زمان گذشته بود، و او سالها بود كه عمداً از آنجا گذر نمى كرد، ولو به بهانه رى يونيون هاى گاه و بيگاه. حالا زنگ زده بودند كه بيا پول كفن و دفنت را بگير. و مجبور شده بود زورش را جمع كند و براى بار آخر، باز آنجا برود. به خودش گفت بار آخر است.

خبرى از دخترك اتاق بازرسى بدنى نبود. كسى كيفش را نگشت. كسى هم دستمال نداد كه صورتت را پاك كن. دور آنها گذشته بود. از اتاق مراجعين رسيد به خيابان درازى كه منتهى مى شد به اداره مركزى. پيش از آن، ساختمان رفاه بود. پول كفن و دفن را هم آنها مى دادند، همانطور كه هزينه سفر سرعين، يا وام ازدواج، يا پول تشويق دانش آموز كلاس اول دبستان را مى دادند. مدارك را دادند دستش. روى مدارك، فرمى بود از قول خودش براى درخواست ابطال دفترچه بيمه، و جاى امضايش خالى بود. زيرش توضيح داده بود كه چون فوت شده، دفترچه باطل شده است. نمى دانست بايد امضايش كند يا نه.

مدارك را دادند دستش كه برود براى تأمين اعتبار. بيست و چهار سال گذشته بود. ساختمانها بدون تغيير مانده بودند. آدمها هم. همان مردهاى سبيل چخماقى يوفوريك، همان خنده هاى بى پروا كه در راهرو مى پيچيد، همان تلفنهاى هميشه مشغول، همان بوى غذاى ته گرفته پشت اتاقهاى دربسته ظهر ماه رمضان، همان تصويرهاى بى تغيير. جلوى اداره مركزى يكى صدا زد: سعيد خان، ميرى نماز؟ و قهقهه اى پشت بندش، و اينكه: من گفتم، سعيد خان كارش درسته، و دوباره قهقهه اى پشت بندش. همان تصويرهاى بى تغيير.

مدارك را گذاشت جلوى مدير مالى. مدير بيماريش را پرسيد. و اينكه كى بازنشسته شده، و كى از دنيا رفته، و چطور حالا مراجعه كرده، جواب داد. سى و هشت سالش بود كه بازنشسته شد، با بيست سال. بس كه محيط كارش برايش حبس شده بود، از خباثت مديران تازه به دوران رسيده، گريخته بود، با آسيبهاى بسيار. روزهاى آخر، يكى از همانها، صدايش كرده بود كه خانم، ما به شما بد كرديم. حلال كنيد. نگاهش كرده بود. حالا اين اواخر عكس همان آدم را ديده بود در يكى از همان رى يونيون ها. پشت بقيه ايستاده بود با گردن كج. فروردين هشتاد و هشت. دیدن همین عکسها بیمارش کرده بود. اينها را به مدير مالى نگفت.

اتاقش، طبقه همكف، راهروى سمت چپ را پيدا كرد. همان آفتاب بى دريغ، همان گياهها. كسى نميشناختش. بيست و چهار سال تلاش كرده بود كه رويش را بر نگرداند، كه بر نگردد. حالا، ناگهان خودش را ديد كه دم در اتاق ايستاده است. اسمش را گفت. گفت كه فقط كنجكاو بوده و خواسته فقط اتاقش را ببيند. همين.

مداركش را داد معاون مديرعامل، و از آنجا واحد تأمين اعتبار و از آنجا اتاق فلان. مهر و امضا و تأمين اعتبار شد. بردشان دفتر مدير كل حسابدارى. مدير امضا نكرد. گفت من قبلا هم گفتم، مدارك سال هشتاد و هشت را امضا نمى كنم. آدم هنرمندى به نظر مى آمد، در تحقير و تخفيف آدمها. از آن مديرهاى حسابدارى كه خودشان را قادر متعال مى دانند. و اتفاقا هم هنرشان همينست كه قراردادها و توافق ها را معلق بگذارند. حرفش را باور نكرد. خودشان زنگ زده بودند كه بيا. روى مداركش مهر تأمين اعتبار به تاريخ همين امروز خورده بود. همينها را هم به مدير گفت. مدارك راپس گرفت و برگشت اداره رفاه. واضح بود كه وسط دعواهاى رفاه و حسابدارى بازى خورده است. از خودش عصبانى بود. نبايد مى آمد، كاش نيامده بود.

نمى دانست خودش را چه بنامد. سى و هشت سالش بود، مثل بيست و چهار سال قبل. همان مسير را مى رفت. اين اداره لعنتى همانقدر كلافه اش مى كرد. مى بردش در همان جلد. و چقدر از اين بچه بازيها بيزار بود. نبايد مى آمد.

به خودش گفت بار آخر بود.
.
.
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر