من هیچ رسالتی در این زندگی برای خودم قائل نیستم، جز اینکه جزئی هستم از سیاهی لشگرهای آن، از یک کل، ... و کارم هم همینست که کمک کنم اینجایی که هستم تا یک شعاع مفروض در پس زمینه وقایع و اتفاقهای اصلی "پر" نشانداده شود ... همین.
و حالا این کسی که رسالتش اینچنین است کیست؟ یکی که می خواست پیامبری باشد بی منت و مزد، که راه برود و مثل تیستو سبز انگشتی، انگشت سبزش را بکشد اینطرف و آنطرف، و هر جا که شدتی می بیند فرجی از آستینش درآورد.
بعد فهمید که دیر رسیده، سالهاست که دیگر هیچکس به یقینی پیامبرانه نائل نیامده ست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر