۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

دیدی... من پیغمبر نشدم

پس مامان واقعاً بر نمى گردد ... دراز كشيد روى كاناپه كنار پنجره، سر جاى مامان، همانجايى كه تختش بود، همانجايى كه آخرين عكس را گرفته بود. مامان سرش را كج كرده بود روى دست چپش، و دقايقى را خوابش برده بود.

امروز سخت گذشت. ميدونى؟ قهوه ريختم، توى فنجانت، خسته بودم، هوس قهوه كردم. امروز طولانى گذشت. دلم مى خواست باهات حرف بزنم.

سر یک چنین ماجرایی لابد پر حرفی می کردم. اينقدر كه همه زير و بمش را از حفظ مى شدى، بس كه خيال مى كردى دخترت كسى است. ولى ديدى، من پيغمبر نشدم، حتى از همين فرادرمانگرها هم نشدم. و حالا مى گويند دو هفته ديگر آخر دنياست. چه خوب. من كارى ندارم، چمدان بستن هم ندارم، حالت آدمى را دارم كه نشسته روى سكوى قطار، و انتظار صدا را مى كشد.

نگفته بودم برايت، يك آدم ١٦٠ كيلويى را بايد تپ مى كردم. با آنژيوكت خاكسترى فايده اى نداشت. ديروز و روز قبلش چندبارى سعى كردم. مايع زيادى نمى آمد. - بعد مامان اينجا ميپرسيد: تپ يعنى اينكه از توى شكمش مايع بكشى؟ و من مى گفتم از هر جا، و مثال ميزدم برايش. - بعد مامان يادش به مريضى خودم مى آمد و مى پرسيد آن سوزنى هم كه دكتر الف زد توى زانوت هم همين كار بود؟ .... و اگر حالا بود يادش به مريضى خودش مى آمد و آن درن ها و تيوب ها و سوزنها در آى سى يو. بعد من فرقشان را برايش مى گفتم. و برايش مى گفتم چقدر روشها در كشور ما جالينوسى ست، و چقدر درد بيمار به هيچ جاى كسى نيست، و چقدر حريم بيمار كشك است. و مامان لبخند ميزد و خوشحال بود كه دخترش عوضش به رنج آدمها فكر مى كند.-

مى بينى مامان، من مى توانم به جاى هر دويمان با خودم حرف بزنم.

خلاصه به فكرم رسيد به جاى آن كاتترى كه در بيمارستان نداريم، يك چيز معادلى پيدا كنم، به فكرم رسيد يك كاتتر سى وى پى بگذارم. با بيهوشى و طب اورژانس هم صحبت كردم. هيچ پيشنهادى نداشتند. قرار شد دكتر م راديولوژى يا دكتر ن بيهوشى كاتتر را زير گايد سونو برايش بگذارد. امروز كه موعدش رسيد، گفتند دكتر م ميخواسته با شما حرف بزند. تلفن را گرفتم، گفت ما گايد را براى شما فراهم مى كنيم، يعنى كه خودش كاتتر را نمى گذارد. زنگ زدم به دكتر ن، عذرخواهى كرد، گفت جلسه فورى پيش آمده، پيشنهاد كرد مشاوره بدهم با جراح.

گفت: قهوه سرد شد. مامان جرعه اى مزه مزه کرد، لبهايش را فشار داد و با ابروهايش شكلكى درآورد، كه يعنى اه، حيف، از دهن افتاد، و هر دو خنديدند. مامان گفت خوب؟ يعنى كه ادامه بده.

زنگ زدم دكتر ق جراح. گفت اگر زير گايد شد كه شد، اگر نه كه من ساعت ٥ مى برمش اتاق عمل. فهميدم كه بايد خودم بروم. ساعت يك و نيم مريض را با وسايل برديم پايين. دكتر م گايد را گذاشت زير شكم، روى كشاله ران، گفت اينجا كوتاه ترين مسير رو داريم. جاى بدى بود، هم به لحاظ دسترسى من، هم به جهت اينكه خيلى نزديك عروق بود. جاى كار كردنمان هم زياد نبود. لباس مريض هم توى دست و پا بود. چند بارى سوزن زديم، ديلاتور را كه رد كردم، دكتر م رفت. عذرخواهى كرد، گفت مجبور است براى كارى كه پيش آمده برود. گايد واير آن شده بود. - بعد مامان مى پرسيد گفتى آن يعنى چى؟ و من مى گفتم آن استريل.

مجبور شديم يك ست ديگر سى وى پى هم باز كنيم. دكتر م رفته بود. من و يك كمك بهيار توى اتاق سونو گرافى بوديم. بتادين كف زمين شره كرده بود. از سر كاتترى كه حالا ديگر سر جايش بود، مايع زرد و شفاف و پر فشار جريان داشت، ميريخت روى لباس مريض، روى تخت و از آنجا سر ريز ميشد روى زمين. وصلش كرديم به بگ، و برگشتيم بخش. تا عصر يك سه ليترى مايع تخليه شده بود. قرار شد تا فردا بسته بماند.

گفت: مامان، قهوه يخ كرد. مامان فنجان را سر كشيد. خنديد گفت: عيبى نداره، بس كه هر دو خوشحال بوديم. من، خيال مى كردم پيغمبر شده ام، مامان خيالش راحت بود كه دخترش به دردى مى خورد.

راستى مامان يادت است؟ آن سال آن آخرين روز ارديبهشت را؟

ارديبهشت ٩٠

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر