۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

*"I don't remember growing older"

گفت: زن دایی جون خدافظ

صدای زن دایی نیامد. من سرم پایین بود. داشتم توی کیفم دنبال چیزی می گشتم. من هیچوقت به زن داییم نگفتم زن دایی، هم سن ایم، اسم هم را صدا می زنیم، با یک چاشنی جون. زن دایی ها مال یکی دو نسل قبلتر بودند. اغلب مهربان بودند، سن و سالی داشتند، از درد زانو می نالیدند و دست پختشان حرف نداشت.

من مهربان خب نیستم لابد، سن و سال؟ نمی دانم، شاید دارم، روماتیسم کلاً کلافه م کرده و دست پخت؟ اصولا ندارم.

سرم را بالا کردم، نگاهم به نگاهش افتاد. ایستاده بود در آستانه، گردنش را خم گرفته بود و به من نگاه می کرد...

آهان،
گفتم: خدافظ عزیزم.
.
.
.
* آهنگ Sunrise, Sunset از پری کومو را از اینجا گوش کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر