۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

جاودانگي

يک وقتهايي هم فکرهاي جنون آميزي به سرم ميزند. بعد از ظهر رفته بودم آرايشگاه، شلوغ بود، پر از خانمهايي بود آراسته، يا دستکم مي خواستند آراسته باشند. يکي دو نفر هم خانمهايي بودند که گذر زمان رد بي رحمانه اي بر صورتشان گذاشته بود. با خودم فکر کردم، خوب شد که مامان نيست، مامان با اونهمه جواني و زيبايي اش، انصاف نبود که رد زمان بر صورتش باشد. حالا که رفته است زيبايي و جواني اش جاودانه شده ست ... آنهمه زيبايي ... آنهمه زيبايي ...
.
.
.
تو نيستي که ببيني
تو نيستي که ببيني
تو نيستي که ببيني

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر