۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

تو چشمم را از کاسه در آوردی

تو
چشمم را از کاسه در آوردی
به گردنم تیر زدی
به گلویم تیر زدی
آنچه خواستی با من کردی
و جناره ام را سوزاندی

پدرم تبعید شد
مادرم دق کرد

و کودکم هنوز در شکم منتظر زاده شدن است،
حرف دیگری هم میان ما مانده است؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر