چيستا، چيستای نازنين ... ديشب، نيمه های شب آمد، و نشست. .. و قاصدکهای توی مشتش را توی دامنش ريخت.... نيم تاجش تر بود و تنش عطری از ادويه و علف می داد ... و شالش؟ .....
شال بلند شرابه دارش را روی شانه اش نينداخته بود. گفت رفته بودم سرچاه صاحب الزمان عريضه بيندارم. خم که شدم - گفت به فره ايزدی جمشيد قسم - فروغ آنجا بود، در نيمه های آب، همچنان نشسته، با پاهايی چهار زانو، مثل نيلوفر... گفت خم که شدم، به من گفت: آيا تو هرگز آن چهار لاله آبی را بوييده ای؟ ... و دست کرد و شال بلند شرابه دارم را کشيد. گفت: قسم می خورم، چاه صاحب الزمان، بالاتر از شش مقسم جوپار ... اگر رفتی نگاه کن ... شال من آنجاست.
و برخاست. يکی از قاصدکها را لای انگشت گرفت و گفت: باور کن، قاصدک به چانه هيچکس نمی چسبد.... من هزار بار امتحان کرده ام.
و مثل انترنها گوشی ليتمن کلاسيک خاکستری را روی يکی از شانه هايش انداخت .... و از روی غريزه به سمت جنوب رفت.
20 خرداد 82
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر