۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

یه آقایی یه سن و سال خودم، یکشنبه آمد درمانگاه، کارگر بود و معتاد، موقع رفتن کلی عزت و احترام کرد، و عقب عقب از در رفت بیرون.

خواستم بگم اینقدر به من احترام نذار، منو نبر تو قالب دکترای دیگه،
منم هزار بار مثل شما مریض بودم، با من مثل سگ رفتار کردن...
منم هزار بار با گردن کج تو اتاق انتظار این دکتر و اون دکتر نشستم...
هزار بار پشت در ای سی یو تسبیح گردوندم،
هزار بار توی راهروهای اون بیمارستان لعنتی از دست دربونها فرار کردم...
منم مثل شمام... از جنس اونا نیستم
منو تو قالب اونها نبرین

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

معلم

امروز رفته بودیم بهشت زهرا، کنار جاده مثل هر روز و هر هفته پر بود از بچه های قد و نیم قد گل فروش، اغلب هم با لباس مدرسه. هر کدام با یک بغل گل توی ظل آفتاب نشسته بودند. محبوب من قشنگ گفت. گفت من اگر معلم اینها بودم می آمدم همینجا چادر میزدم، باهاشون گل میفروختم و همینجا بهشون درس می دادم. فکر قشنگی بود...

مکالمه

نشسته بودم توی کلینیک ... تلفن زنگ زد و مکالمه از این قرار بود:

الو دکتر؟
بله؟
سلام، من مریضتونم ف ...
سلام! بفرمایید؟
راستش من نرفتم برای اندوسکوپی... اونجا که گفتین نرفتم!
چرا؟ باهاشون صحبت کردم! دفترچتو قبول می کنن...
آخه با دفترچم برام مقدور نیست...
خب حالا شما برو، واجبه، هزینشو باهات راه میان
... ممم ... راستش ... شما که غریبه نیستین، من بچه پدرمادرم نیستم! بچه دار نمی شدن، منو وقتی بچه بودم از کسی خریدن! ... بعد خودشون بچه دار شدن... بعد از اون دیگه از من خوششون نمیاد، ترجیح میدن من بمیرم، اصلا نباشم... پدرم که مرده، مادرم هم خیلی باهام بد رفتار می کنه، اون که اونروز دیدن خالم بود، دید من اونجوریم دلش برام سوخت، منو آورد دکتر...
عزیز من آندوسکوپی برای شما واجبه... بیا بیمارستان، من درمورد هزینش صحبت می کنم
نمی تونم!
حتی اگه رایگان باشه [دیگه به چه زبونی بگم؟]؟
راستش... ما با عموم زندگی می کنیم، خیلی عصبیه، نمیذاره بیام...
خوب، پس چطوری میخوای برات دارو بنویسم؟
مممم ... راستش دکتر... من جز شما کسی رو ندارم .. من فکر می کنم این درد معده من از گرسنگیه ... من اغلب شبها گرسنم ...
... [سکوت، چرا به فکر خودم نرسید؟] بله، یقینا مؤثره، حالا شما هر زمان که تونستی بیا درمانگاه، لااقل دارو بنویسم ( و مکالمه تقربیاً همینجا تمام شد.)

نتیجه گیری اول: مکالمه بالا یک نمایش آبدوخیاری مخصوص تئاترهای 22 بهمن مدرسه سالهای اول انقلابه و هیچ ارزش دیگه ای نداره
نتیجه گیری دوم: من یه گاو پیشونی سفیدم و هر کی از در درمانگاه میاد داخل سریع دستمو می خونه
نتیجه گیری سوم: دشت بی فرهنگی ما، هرز تموم علفاش ...
نتیجه گیری چهارم: بین همه دروغهایی که آدمها میگن بعضی ها واقعیند ...

امام شما امام ما نیست

قابل نوشتن نیست، از هر سمتی که بروی ظاهرا مقدسات عده ای سر راهت هست.

ولی بگو:
من آنچه را شما می پرستید، نمی پرستم
و شما آنچه را من می پرستم، نمی پرستید
و من آنچه شما می پرستید، نمی پرستم
دینتان برای خودتان باشد
و دین من هم برای من

آينه

ا ... پس تو هم توی آینه نگاه نمی کنی؟ ... من هم توی آينه نگاه نمی کنم، خیلی وقته ... نمی خوام خودمو گول بزنم ... نمی خوام هیچوقت حباب بودنشو یادم بره ...