۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

مرضهایی هست که شفا ندارد

آقایی امروز آمده بود کلینیک، می گفت دو سه هفته است هیچی نمی تونم بخورم الا ساندیس!
پیش خودم گفتم بد مرضی ست آقا، بد مرضی است ...
انشاا... خدا شفا دهد، از ما که کاری ساخته نبوده ست تا حالا.
.
پی نوشت: واقعی ست.

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

وضعیت استفراغ

جاده چالوس بود به گمانم، آن سالها اغلب از چالوس می رفتیم. سر هر پیچ و با هر چرخش ماشین، ما بچه ها عق می زدیم. ماشینهای آن سالها، و بویی که داخلش حبس می شد، جاده پر پیچ، و عق زدن یکی دو بچه، کار را برای بقیه هم سخت می کرد.

آخر، یکی از کوچکترها کارش به استفراغ رسید. ماشینها را نگه داشتند و پدرها رفتند به کمک هم، بچه را بغل کردند و آوردند لب جاده. مادرها هم به کمک هم، پلاستیک بیاورند و دستمال بدهند و ... . لابد در آن عرصات و آن بادی که از عبور ماشینها به سر و صورت آدم می وزید، روسری کسی هم کنار رفته بود. سالهای جوانی آنها بود، و سالهای بچگی ما.

پاترول کمیته بلافاصله رسید، از سمت مقابل. همانجا توقف کرد و کسی مثل شصت تیر از آن خودش را به ما رساند. رفته بود بالای سر پدر که مشغول تمیز کردن صندلی ماشین بود و گفته بود: برادر! این چه وضعیه؟

بابا برگشت، نگاهش کرد و گفت: وضعیت استفراغ آقا، وضعیت استفراغ.
.
.
.
حالا، وضعیت استفراغ است.
.
پی نوشت- این خبر امروز (12 مارس) روی سایتها بود:
برخورد با بدحجاب‌ها در خودروها هرساله در دستور کار پلیس راه بوده اما امسال با دقت بیشتری انجام می‌شود.

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

از سه شنبه هایی که می روم

من همیشه خودم را مسؤول حیثیت طبقه خود می دانسته ام، اگر بشود به آن طبقه گفت البته. چه باید نامیدش؟ کاست؟ گروه؟ صنف؟ چی؟

وقتی پزشک عمومی بودم به خودم می گفتم عمومی می مانم و حیثیت از دست رفته پزشکان عمومی را احیا می کنم. قبلش هم همینطور بودم، بعدش هم همینطور. انگار که من ملاک قضاوت پیشینیان و آیندگانم درباره تمام دایره هایی که بخشی از آنها از من می گذرد. وقتی که مدرسه می رفتم، وقتی که ریاضی می خواندم، وقتی که رانندگی می کردم، وقتی که سفر می کردم، وقتی که سر کلاس دانشکده سؤال می پرسیدم، هر جا، هر جایی که این طبقه ای که من به آن متعلقم متهم به ضعف و نادانی بود، من همیشه خودم را مسؤول دانسته ام که خوب بدانم و درست عمل کنم، بلکه به سهم خودم حداقل چیزی به این اتهامات اضافه نکنم.

مدتی طول کشیده ست تا من بفهمم که بر این کاستی که من در جهان به آن متعلقم، کاست "جنس:زن، ملیت:ایرانی مذهب:اسلام" اتهاماتی وارد است که ابعادش به درازای تاریخ و به وزن قضاوت آدمهایی ست که در این زمین زندگی کرده اند. حالا به این مختصات اضافه کنید: تهران، بالاشهر، پزشک، معترض، ... وسعت و تنوع اتهامات آنوقت برابر خواهد شد با تمام حالتهای حاصل از ترکیب برچسبهای پیشین. مدتی طول کشیده ست تا من بتوانم خودم را از این توهم ملاک قضاوت و توهم مرکز جهان بودن خلاص کنم. هر چه باشد من هم یکی از آن بچه های دهه پنجاهم، بچه هایی که بی آن که بخواهند با اصل "اصالت آرمان" بزرگ شدند، بچه های سرود "مرد کارزار".

کم سن و سال بودم که از قول سارتر جایی خواندم که جوری عمل کنید که اگر همه همانطور عمل کنند، اوضاع بهتری داشته باشیم، یا دنیای بهتری داشته باشیم، یا چیزی قریب به این معنی. برای همین، سه شنبه خواهم رفت، نه به این دلیل که کاست و طبقه ام را از اتهامات بپالایم، نه به این دلیل که فکر کنم چشمها به من است برای قضاوت، بلکه به این دلیل که فکر می کنم کار درستی ست، به این دلیل که فکر می کنم اگر همه بیایند - هرچند همه نمی آیند - اما اگر همه بیایند، اوضاع بهتری خواهیم داشت، دنیای بهتری خواهیم داشت.

پی نوشت: این کلمه "طبقه" هم از آن کلماتی ست که از آن بیزارم، گروههای آدمها روی هم سوار نیستند، و در طول یکدیگر هم قرار ندارند، اگر کلمه مناسبی می شناسید مرا هم خبر کنید.
...

در فیلتر شدن غرور و لذتی ست که در فیلتر کردن نیست

ج. ا. با فیلترکردن جمعی بلاگ اسپات و وردپرس، آن لذت و غرور فیلترشدنهای فردی را از ما گرفت، حیف.