۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

قائد خوانی در چاه - 1

در ایران تسلیم شدن به دشمن خارجی فرضی یا واقعی مطلوب تر از سازش با رقیب داخلی است. همه جناحها، سلسله ها و خرده فرهنگهایی که به طریقی و به گونه ای طی دوره ای از میدان به در رفته اند معتقدند که در واقع از نیرویی خارجی شکست خورده اند.

محمد قائد- ظلم، جهل و برزخیان زمین - ص 93

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

از دانستن

ما مجبور شده ایم به دانستن، آگاهی هم از جمله مقولاتی ست که جبر زمانه ماست. و الا من هم دلم می خواست خوش اقبال باشم و آفتاب مهتاب نديده زندگی کنم و پیش از آنکه بفهمم بميرم. الآن هم داعیه فهميدن ندارم، اما سر و صداهای توی کله ام آزارم می دهد، مجبورم می کند به جستجو، به خواندن، به مکاشفه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

جاودانگي

يک وقتهايي هم فکرهاي جنون آميزي به سرم ميزند. بعد از ظهر رفته بودم آرايشگاه، شلوغ بود، پر از خانمهايي بود آراسته، يا دستکم مي خواستند آراسته باشند. يکي دو نفر هم خانمهايي بودند که گذر زمان رد بي رحمانه اي بر صورتشان گذاشته بود. با خودم فکر کردم، خوب شد که مامان نيست، مامان با اونهمه جواني و زيبايي اش، انصاف نبود که رد زمان بر صورتش باشد. حالا که رفته است زيبايي و جواني اش جاودانه شده ست ... آنهمه زيبايي ... آنهمه زيبايي ...
.
.
.
تو نيستي که ببيني
تو نيستي که ببيني
تو نيستي که ببيني

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

A Beautiful Mind

آخرهای فیلم، جایی که کسی می آید دم کلاس جان نش تا ازش دعوت کند برای گپی دوستانه، جان نش شاگردی را صدا می کند و ازش می پرسد تو هم می بینی؟ این آدم رو می بینی؟ ... و به اعتبار تأیید او بین واقعیت و توهم فرق می گذارد. خب سؤال اینجاست که واقعیت شاگرد را چطور بازشناسی می کند؟ چطور می فهمد که در تسلسلی از توهمات گیر نیفتاده است؟
.
.
.
به نظرم داوری از درون بر واقعیت ممکن نیست. داوری از بیرون؟ نمی دانم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

اگر عشق، عشق باشد ترس حرف احمقانه ایست

ما گر ز سر بریده می ترسیدیم ...
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم
.
.
.
با اجازه از فروغ

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

اثیر

آنروز فهميدم که سرزمین اثیری من نجف است و بايد به آنجا برگردم ... مسخره ست نه؟ جمع اضدادي که من هستم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

Big Brother

... Ah ... Big brother is watching me

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ *...

سؤال خب پیش آمد برام که آیا هیچوقت شده که مراجع عظام در پاسخ به استفتایی به جای صدور فتوا پاسخ دهند که مثلاً در امر فوق مراجعه به عقل سلیم ملاک است و نیاز به فتوا نیست؟ یعنی اصولاً به مراجعه و اعتماد به عقل نزد عامه به عنوان ملاکی برای عمل اعتقاد دارند و یا مراجعه به عقل را در انحصار مجتهدین می دانند؟ یا اینکه حتی تشویق بر مراجعه به عقل را نزد عامه خطری برای ایمان به حساب می آورند؟
.
.
.
*فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللّهِ لِيَشْتَرُواْ بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا فَوَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَّهُمْ مِّمَّا يَكْسِبُونَ - بقره 79
* قبول دارم که هر کدام از ما ممکن است از آيه فوق معناي متفاوتي بفهميم، طبيعي ست خب، اگر غير از اين بود که اين همه دعوا نبود.

To Whom It May Concern

به: هر کسی که مربوط می شود
از: متقاضی

احتراماً

اینجانب متقاضی حفر یک حلقه چاه هستم. غرضم از حفر این چاه اینست که جایی باشد که بشود سر در آن فرو برد و فریاد زد، به نحوی که صدایی از آن به بیرون منعکس نشود. لذا متعهد می شوم که به سفره آبهای زیر زمینی دست اندازی نکنم وفضولات داخل چاه نریزم، و دیواره های چاه را با پوشش کاملاً آکوستیک بپوشانم. عمق چاه طبق برآوردهای فعلی سه تا پنج متر تعیین شده است اما بعداً بسته به نیاز ممکن است عمیق تر شود که در آنصورت نسبت به اخذ مجوز مربوطه اقدام خواهد شد. برای اجتناب از تشویش اذهان و اخلال در نظم عمومی کاربری چاه منحصراً شبانه خواهد بود و در طی روز مزاحمتی برای همسایه ها نخواهد داشت.

لذا خواهشمند است راهنمایی بفرمایید کدامیک از ارگانها، نهادها و ادارات مربوطه شامل شرکت آب و فاضلاب، وزارت جهاد کشاورزی، وزارت مسکن و شهرسازی، نیروی انتظامی، وزارت ارشاد، وزارت کشور، استانداری و شهرداری مسؤول صدور مجوز مربوطه می باشند.

با تشکر - متقاضی

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

تو نیستی که ببینی

دیروز خاله م زنگ زد، چقدر صداش شبیه مامان شده، مامان ... با اون صدای بم اش که مثل دلکش می خواند.
.
.
.
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

.
.
.
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر نگاه تو درترانه من

تو نیستی که ببینی ...

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

*"I don't remember growing older"

گفت: زن دایی جون خدافظ

صدای زن دایی نیامد. من سرم پایین بود. داشتم توی کیفم دنبال چیزی می گشتم. من هیچوقت به زن داییم نگفتم زن دایی، هم سن ایم، اسم هم را صدا می زنیم، با یک چاشنی جون. زن دایی ها مال یکی دو نسل قبلتر بودند. اغلب مهربان بودند، سن و سالی داشتند، از درد زانو می نالیدند و دست پختشان حرف نداشت.

من مهربان خب نیستم لابد، سن و سال؟ نمی دانم، شاید دارم، روماتیسم کلاً کلافه م کرده و دست پخت؟ اصولا ندارم.

سرم را بالا کردم، نگاهم به نگاهش افتاد. ایستاده بود در آستانه، گردنش را خم گرفته بود و به من نگاه می کرد...

آهان،
گفتم: خدافظ عزیزم.
.
.
.
* آهنگ Sunrise, Sunset از پری کومو را از اینجا گوش کنید.