۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

یعنی فهمیدن چیزهایی که می خواهم اینهمه بغرنج است؟
چیزهای ساده ای ست:
کمی هوا برای نفس
کمی دل خوش
و قلمی که با آن پای این زندگی امضایی بیاندازم.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

برائت نامه

من
تبرا می جویم از این که در هوایی که شما نفس می کشید نفس بکشم
یا از آبی که می نوشید بنوشم
یا با شما همسفره شوم
یا با شما همکلام شوم

کاش می شد این برادری را فسخ کنیم
تا خطاب وحی دوباره با غرور بیاید که:
آی شمایان
یعسوب برادر هیچ یک از مردان شما نیست
و هیچ یک از مردان شما برادر او نیستند ...

تو چشمم را از کاسه در آوردی

تو
چشمم را از کاسه در آوردی
به گردنم تیر زدی
به گلویم تیر زدی
آنچه خواستی با من کردی
و جناره ام را سوزاندی

پدرم تبعید شد
مادرم دق کرد

و کودکم هنوز در شکم منتظر زاده شدن است،
حرف دیگری هم میان ما مانده است؟

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

از خواب می ترسم

بچه بودم، از خواب می ترسیدم، از گذار از بیداری به خواب می ترسیدم. مامان کنارم می نشست و دستش را به من می داد. و من این عادت بغل کردن دستش را تا سالها با خود داشتم.

مامان ... موقع مرگ دستت را به من بده، من از خواب می ترسم.

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

برای عزیزم ر.ج

محبوب من
وقتی دلگیر می شوم
از چشمهای تو می خوانم
الیس ... کاف بحبیبتی؟

من از روشنی چشمهای تو شرمگین می شوم
زیرا که عشق
کفایت دنیا و مافیهاست...

چیستا، چیستای نازنین

چيستا، چيستای نازنين ... ديشب، نيمه های شب آمد، و نشست. .. و قاصدکهای توی مشتش را توی دامنش ريخت.... نيم تاجش تر بود و تنش عطری از ادويه و علف می داد ... و شالش؟ .....

شال بلند شرابه دارش را روی شانه اش نينداخته بود. گفت رفته بودم سرچاه صاحب الزمان عريضه بيندارم. خم که شدم - گفت به فره ايزدی جمشيد قسم - فروغ آنجا بود، در نيمه های آب،‌ همچنان نشسته،‌ با پاهايی چهار زانو، مثل نيلوفر... گفت خم که شدم،‌ به من گفت: آيا تو هرگز آن چهار لاله آبی را بوييده ای؟ ... و دست کرد و شال بلند شرابه دارم را کشيد. گفت: قسم می خورم،‌ چاه صاحب الزمان،‌ بالاتر از شش مقسم جوپار ... اگر رفتی نگاه کن ... شال من آنجاست.

و برخاست. يکی از قاصدکها را لای انگشت گرفت و گفت: باور کن، قاصدک به چانه هيچکس نمی چسبد.... من هزار بار امتحان کرده ام.

و مثل انترنها گوشی ليتمن کلاسيک خاکستری را روی يکی از شانه هايش انداخت .... و از روی غريزه به سمت جنوب رفت.
20 خرداد 82

اشهد ان لا امرأة الا انت

آنشب ياد میکردم، از آن مدعی که يادم هست می گفت عاشق نبودست، ... و دستش رو میشد و مشتش باز ... ظاهرآ يکی که نه، سياهه ای داشت از ياران دل خسته و سينه چاک ... در عشق چون اويی شک کردن رواست، از همين روست که نزار قبانی قياس میکند: "اشهد ان لا امرأة الا انت" ... زيرا که عشق، توحيد است.
27 تیر 81
.
.
.
از وبلاگ قدیمی